گنجور

 
ادیب الممالک

ز راه کرم ای نسیم سحرگه

سوی پارسا گرد بگذر از این ره

به سیروس از ما بگوی کای شهنشه

چرا گشتی از حال این ملک غافل

که گشته چنین خراب و تبه، فتاده ز غم

رعیت شده، بحال پریش و به روز سیه

ز برای خدا، ز طریق وفا، بنگر سوی ما

که جهان به ما، شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس

تو بودی که لشگر به قفقاز راندی

و زانجا بشط العرب باز راندی

ز ارمینیه سوی اهواز راندی

خراسان و ری و وصل کردی به موصل

کنون چه شدت که بیخبری، به کشور

خود نمی گذری، به جانب ما نمی نگری

ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما

که جهان بما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس

تو با فارس انبار کردی مدی را

گرفتی کریسوس شاه لدی را

نمودی عیان فره ایزدی را

شکستی بهم سقف و دیوار بابل

سپاه تو کرد، چو عزم سفر، به ساحل روم به دشت خزر

احاطه نمود ز بحر و ز بر

ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما

که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس

دریغا که اقلیم سیروس و دارا

فتاده است در بحر غم آشکارا

تو ای ناخدا همتی کن خدا را

مگر کشتی ما برد ره به ساحل

رسد فرجی ز عالم غیب

چنانکه رسید بصهر شعیب

ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما

که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس

چو ویرانه شد ملک کی، کشور جم

ز علم و هنر باید افراشت پرچم

ز همت کمر ساخت از عدل خاتم

ز تقوی کلاه و ز دانش حمایل

ز ساقی علم شراب بنوش، بجهد تمام به علم بکوش، لوای هنر بگیر بدوش

ز برای خدای، ز طریق وفا، بنگر سوی ما

که جهان به ما شده چون قفس، به گلو رسیده همی نفس