گنجور

 
ادیب الممالک

ستمدیده برداشت فرمان شاه

بصد شکر بیرون شد از بارگاه

روان شد سوی خان حاکم چنان

که سودش سر از فخر بر آسمان

چو حاکم فرو خواند توقیع شاه

بن بختش آمد بر از اوج ماه

طلب کرد مردان کارآزمای

همان پهلوانان مشگل گشای

دلیران دلدار فولاد بر

همه غرق فولاد پا تا به سر

برآورده یکسر کمانها به زه

کله شان ز خود و قبا از زره

به خون عدو جانشان تشنه بود

بر اندامشان موی چون دشنه بود

همه تیغ هندی برآهیخته

همه زهر با شکر آمیخته

امارت بمهدی فرخنده داد

که صاحبدلی بود تفرش نژاد

مر او را در این خیل سردار کرد

رقم داد و او را سپهدار کرد

دگر یک جوانی همایون اثر

ز سر تا بپا زهر و نامش شکر

دلیران چو شیران در آن بوم بود

همان تفرشی طفل معصوم بود

بفرمود کاسبان بزین آورند

یکی شورش اندر زمین آورند

بمصداق و ذاکان میل ملوک

نوشتند فرمان به اهل بلوک

که باشند در خون این زن شریک

فرستند هر سو سوار و چریک

شتابان شدند آن دلیران چو برق

همه غرق پولاد پا تا بفرق