گنجور

 
ادیب الممالک

چو بانو شنید این حکایت تمام

تو گفتی نشاندند زهرش بکام

چنین گفت با پهلوانان خویش

مدارید اندیشه از جان خویش

شما باید از بردن مال و رخت

دریغی نسازید و کوشید سخت

مبادا که مالم به یغما رود

کنم موی و کس ناله ام نشنود

نیارد کس گوش بر ناله ام

برد آب جو رنج سی ساله ام

گران سنگ چون اندر افتد ز کوه

ببالاش نارد هزاران گروه

پس آنگه بخواند او فرنگیس را

سپردش به کف دست بلقیس را

بدو گفت کای دست پرورد من

ببین اشگ سرخ و رخ زرد من

تو امروز بهتر ز دخت منی

بدین تازگی دست پخت منی

مرا بخت برگشته ز این روزگار

ندارم دگر چاره غیر از فرار

تو اینجا نگهبان این خانه باش

اگر چه زنی لیک مردانه باش

حصاری شو ای مه دراین خوش حصار

بزن تکیه در برج خورشیدوار