گنجور

 
ادیب الممالک

آمد ز سفر موکب والای ولیعهد

تابید چو مه طلعت زیبای ولیعهد

شد صدرنشین شمس به بیت الشرف اندر

تا بوسه زند خاک کف پای ولیعهد

تابید مه از اوج فلک تا همه بینند

گردون سپر افکنده به هیجای ولیعهد

افتاد چو بر بام فلک سایه چترش

خورشید برآمد به تماشای ولیعهد

از هم گسلد رشته هر جادو و نیرنگ

از تاب عصا و ید بیضای ولیعهد

گر کار جهان ز آهن و رویست شود نرم

در پنجه و بازوی توانای ولیعهد

پنهان نتوان داشت که هر راز پدید است

در آینه فکرت بینای ولیعهد

زین پس بنماید بجهان کاری دشوار

کاسان شده هر مشکلی از رای ولیعهد

هر کس سر و سودای بزرگی بسرآرد

ما را نبود جز سر و سودای ولیعهد

خوشباش امیری که رساند ملک العرش

ترفیع صفای تو به امضای ولیعهد