دیدهام، پیر روشن بود و صاحب وقت و کرامات بود پیوسته لت داشتنی در دست، روسترهٔ بر میان آن بسته. ویرا گفتند: این باری چیست؟ گفت: این همه فن است شیخ بوعمر مالکی مرا گفت: که روزی میگذشت بر جماعت معدلاننشسته بودند، و با ایشان بر خواند: تحسبهم جمیعاً و قلوبهم شنی و برگذشت.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.