بخش ۱۶۶ - و من طبقة السادسة ایضاً ابوبکر احمدبن محمد الطرسوسی
المقیم بالحرم و مات بها فی سنه اربع و سبعین و ثلثمائه شیخ الاسلام گفت قدس اللّه روحه و کرم وجهه: کی شیخ بوبکر طرسوسی حرمی نام وی علی بن احمد بن محمد است بمکه بوده مجاور، سالها شیخ مکه بود از مشایخ صوفیان، ویرا طاوس الحرمین میخواندند از عیادت وی مردی بزرگ بوده شاگرد بوالحسین مالکی٭ بوده و صحبت کرد، با ابراهیم بن شیبان کرمان شاهی٭ و نسبت باو کردی. شیخی بابها بود و ورع و نیکو استقامت: در سنه اربع و سبعین برفته بمکه.
شیخ سلمی ویرا در تاریخ نیاورده ویرا دیده و از اقران شیخ سیروانی٭ بوده. شیخ الاسلام گفت که شیخ عباس فقیر گفت مرا که شیخ بوبکر حرمی گفت: که بمکه مهمان کسی بودیم آن میزبان کنیزکی داشت که چیزی بر دانست خواند و گفت کنیزک بخواند که:
لامنی فیک معشر٭ فاقلوا واکثروا
پارسی آن بود: که قومی از بهر تو مرا ملامت بسیار کردند و اندک کردند. درویشی برپای خاست بانگ بکرد. و برجای مرده بیفتاد.
وقتی دیگر شیخ الاسلام این حکایت کرد و گفت: ایوب نجار کوز پشت بود و پیش او برخواندند پارسی، او برخاست و رقص کرد با پشت راست. آنگاه گفت: نفیر از تو، و بیفتاد و بیهوش شد، سه روز چنان میبود وبرفت.
شیخ الاسلام گفت: که بوالفرج ورثانی٭ گوید: کی ابوالقاسم سایح جائی نشسته بود در مهمانی با قومی، گویندهٔ برخواند:
کل بیت انت ساکنه
غیر محتاج الی السرج
وجهک المامول ججتنا
یوم یذتی الناس بالحجج
لا اتاح اللّه لی فرجاً
یوماً ادعو امنک بالفرج
بوالقاسم سایح دست راست برآورد بانگی بکرد و بیفتاد، بپاسیدند برفته بود رحمه اللّه.
شیخ الاسلام گفت: کی محمدعمر نشاپوری گوید: کی وقتی چیزی افتاده بود مردمان را، از شهر بیرو رفته بودند. در مسجد درویشی بود با کنجی و من بودم در مسجد. گویندهٔ درامد، درویش گفت: مرا ایذر چیزی بگوی، وی برخواند:
الفیت بینی و بین الحب معرفة
لا تنقضی ابداً او تنقضی الابد
لاخر جن من الدنیا و حبکم
بین الجوانح لم یشعر به احد
آن درویش بیفتاد، و میطپید، تا میان دونماز، آنگه بیارامید، چون بنگرستم، وی برفته بود
شیخ الاسلام گفت: که صوفی در شهر ابله میرفت میان بصره و کوفه است بنزدیک کوشکی رسید «سخت» نیکو، و بران کوشک مهتری بود، پیش وی کنیزکی مغنی، سماع میکرد، آن درویش آواز بشیند که کنیزک می کرد، و این بیت میگفت:
کل یوم تتلون غیر هذا بک احسن
کل یوم تتحول غیرهذا بک اجمل
آن درویش را خوش آمد، و آن بر خورد و پیرک وی بود در رقص ایستاده ومی گفت: یا جاریة باللّه و بحیوة مولاک لا عدت علی هذا البیت.کنیزک تکرار میکرد. خواجه با کنیزک گفت: چرا بنه گذری تکرار میکنی؟ گفت: در زیر کوشک درویشی است، خوش گشته «است» از بهر وی میگویم. ان مرد سر فرو کرد و آن غریب را دید خوش گشته و پای میکوفت. باخر سخنی بگفت و بانگی بزد. و بیفتاد و جان بداد. آن مهمتر کوشک در اندیشید و حال بروی بگشت. و کنیزک آزاد کرد، و پیران شهر خواند و بران جوان درویش نماز کردند «دفن کردند» و پیران را گفت: مرا شناسید، من فلان بن فلانم، شما را گواه کنم. کی هر چهمراست از ضیاع و املاک، همه سبیل ووقف کردم بر درویشان «و کنیزک آزاد کردم، و کوشک سبیل کردم» و باقی هر چه در دست داشت بداد از زر و سیم، و جامه بیرون کرد. و از اری بربست، ومرقع در پوشید، ور دائی برافگند، و روی نهاد در بادیه و رفت، و مردمان مینگریستند، تا از چشم ایشان عایب گشت و چشمها گریان پس ازان کس ویرا ندید و خبر وی نشنید.
بوالحسین دراجی٭ و فوطی حکایت کنند. این را دراج گوید: و ما رایت احسن من ذلک الیوم او کلام هذا معناه.
شیخ بوعبداللّه جلا٭ گوید: که به مغرب دو چیز دیدم سخت شگفت: یکی در جامع قیروان مردی دیدم بصفها برمیگشت و میشگافت و از مردمان چیزی میخواست و میگفت: ایها الناس! تصدقوا علی فانی کنت رجلاً صوفیاً فضغت. ددیگر دو پیر دیدم آنجا یکی نام جبله و نام دیگر زریق. و هر یکی را ازیشان، شاگردان بود و مریدان. روزی از روزها این جمله بزیارت زریق شد با یاران. مردی از اصحاب زریق چیزی بر خواند از قرآن: یکی از اصحاب جبله خوش شد و زعقهٔ بزد «و بانگی بکرد» و جان بداد، ویرا دفن کردند.
چون دیگر روز بود جبله آمد بزریق و گفت: کجا شد آن یار تو کی وی ما را قرآن خواند. ویرا خواند و گفت ویرا: چیزی برخوان. وی برخواند، جبله بانگی بکرد بزور و نعرهٔ بزد، آن خواننده برجای بمرد. پس جبله گفت: واحد بواحد والبادی الظلم. یعنی یکی بیکی و آنک ابتدا کرد وی ظالمتر، او کاملاً هذا معناه.
شیخ بوعمرو علوان گوید: که جوانی بود جنید٭ خدمت وی کردی، از هر که سخنی بشنیدی از وی،زعقهٔ بلند بزدی. جنید گفت ویرا که هر که سخنی بشنیدی از وی، زعقهٔ بلند بزدی. جنید گفت ویرا که هرگه تو چنین کنی، با من صحبت نکنی. پس ازان چون جنید سخنی میگفت در چیزی ازین علم، وی متغییر میشدی و خویشتن فرو میگرفتی چنانک از هر موی ازان وی قطرهٔ آب بچکیدی. شیخ الاسلام گفت: که وقتی درویشی در دعوتی بود قوال چیزی میخواند، وی بیطاقت بود شور میکرد بسیار، و آن قوال رنجه میگشت از بسیاری ودیگران ویرا گفتند: که خویشتن فروگیر، که بر دیگران رنج میرسد. وی گفت: چنین کنم. قوال فراخواندن گرفت ی سرمیان دو زانو برد و حبو زد چون سماع تمام کردند ودست فراوی کردند «و فرا جنباندن» ناخنان وی بیکدیگر فرو رفته بود، و وی جان بداده. آن قوم و قوال رنجه گشتند و بغایت رنج و توبه کردند.
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این متن به شرح حال و مراسمات درویشان و صوفیان در مکه و سایر شهرها میپردازد. از جمله شخصیتهای مهم آن شیخ بوبکر طرسوسی حرمی است که سالها در مکه مجاور بوده و از مشایخ صوفیان به شمار میرود. روایتهایی از حالات ایشان و دیگر درویشان نقل شده که نشاندهنده شور و شوق و عشق به خداوند و تاثیرات عمیق سماع و شعر بر آنهاست. برخی از درویشان پس از شنیدن اشعار یا آوازها به شدت تحت تأثیر قرار میگرفته و دچار حالات روحانی مانند بیهوشی یا جان دادن میشدند. در این متن به داستانهای مختلفی از عزیزان صوفی و درویشی اشاره شده که با شنیدن آوازهای خاص یا اشعار معنوی، از خود بیخود شده و در نهایت به وصال الهی و رهایی دست مییافتند. این حکایات نشاندهنده عمق احساسات و تجارب روحانی در زندگی صوفیان است.
هوش مصنوعی: شخصی به نام شیخ بوبکر طرسوسی حرمی، که نامش علی بن احمد بن محمد است، در مکه زندگی میکرد و سالها به عنوان شیخ مکه شناخته میشد. او از مشایخ صوفیان بود و به او طاوس الحرمین میگفتند. این شخصیت بزرگ، دارای شاگردانی از جمله بوالحسین مالکی بود و با ابراهیم بن شیبان کرمانشاهی ارتباط داشت. او از افراد با ورع و با ثبات بود و در سال 374 هجری قمری در مکه وفات یافت.
هوش مصنوعی: شیخ سلمی در تاریخ چیزی ذکر نکرده و او همعصر شیخ سیروانی بوده است. شیخ الاسلام بیان کرد که شیخ عباس فقیر از او نقل کرد که شیخ بوبکر حرمی گفت: زمانی که در مکه مهمان کسی بودیم، آن میزبان یک کنیزکی داشت که چیزی را خواند و گفت کنیزک نیز بخواند که:
هوش مصنوعی: به جمعی که تحقیر شدهاند، بگویید که شجاعانه برخورد کنند و بر تعداد خود بیفزایند.
هوش مصنوعی: گروهی به خاطر تو بسیار مرا سرزنش کردند و ارزش من را کم کردند. در این هنگام، یک درویش از جا برخاست و فریاد زد و سپس بر سر مردهای افتاد.
هوش مصنوعی: وقتی شیخ الاسلام این داستان را نقل کرد، گفت: ایوب نجار از پشت به کوز پردهبرداری کرد و به زبان پارسی برای او خواندند. او برخاست و با بدنی راست شروع به رقصیدن کرد. سپس گفت: صدای تو به گوش من رسید و ناگهان بیفتاد و بیهوش شد. او به مدت سه روز به همین حالت باقی ماند و سپس رفت.
هوش مصنوعی: شیخ الاسلام فرمود: بوالفرج ورثانی میگوید: در زمانی که ابوالقاسم سایح در یک مهمانی با گروهی نشسته بود، فردی شروع به خواندن کرد:
هوش مصنوعی: تو همه چیز را در خود داری و به روشنایی دیگران نیازی نداری.
هوش مصنوعی: در روزی که مردم به دلایل و حجتهای خود نیاز دارند، ما به توسل و استدلال برمیخیزیم.
هوش مصنوعی: خداوند به من راه خروجی نداده که روزی از تو طلب یاری کنم.
هوش مصنوعی: بوالقاسم سایح دستش را بالا برد و صدایی از خود درآورد و به زمین افتاد. پس از او پاسخی نیامد و معلوم شد که او رفته است، خدا رحمتش کند.
هوش مصنوعی: شیخ الاسلام گفت: اینگونه است که محمدعمر نشاپوری میگوید: زمانی که مسئلهای پیش آمده بود، مردمان از شهر بیرون رفته بودند. در مسجد، درویشی در گوشهای نشسته بود و من هم در آنجا بودم. فردی وارد مسجد شد و درویش گفت: چیزی به من بگو. او شروع به خواندن کرد:
هوش مصنوعی: شناختی که از عشق به دست میآید، هرگز تمام نمیشود و یا اگر تمام شود، به طور دائمی است.
هوش مصنوعی: در نهایت، از زرق و برق دنیا رنج میبرم و عشق شما در درونم است که هیچکس از آن باخبر نیست.
هوش مصنوعی: آن درویش به زمین افتاد و به شدت میلرزید تا اینکه در وسط دو نماز آرام شد. وقتی به او نگاه کردم، متوجه شدم که او رفته است.
هوش مصنوعی: شیخ الاسلام گفت: صوفیای در حال عبور از شهر ابله، در مسیر بصره و کوفه به یک کوشک زیبا رسید. در این کوشک، مردی بزرگمرتبه حضور داشت و در کنار او دختری به عنوان کنیز داشت که در حال خوانندگی و نواختن بود. آن درویش وقتی آواز او را شنید، ابیاتی را به زبان آورد.
هوش مصنوعی: هر روز که از تو میخوانم، زیباییات را بیشتر میبینم، و هر روز که به تو میاندیشم، جمال تو در نظرم دلنشینتر میشود.
هوش مصنوعی: آن درویش مورد استقبال قرار گرفت و در آن لحظه، پیرمردی در حال رقص ایستاده بود و میگفت: «ای کنیز خدا، به جان مولایت، به این خانه باز نگرد.» کنیزک هم این حرف را تکرار میکرد. خواجه از کنیزک پرسید: «چرا این جمله را مکرر میگویی؟» کنیزک جواب داد: «زیر کوشک درویشی است که به خاطر او خوشحال شدهام.» مرد سرش را پایین آورد و آن غریبه را دید که شادمان است و پای میکوبد. پس از آن، کلماتی بر زبان آورد و فریادی کشید و به زمین افتاد و جان خود را از دست داد. این موضوع باعث نگرانی خواجه شد و به اوضاع فکر کرد. او کنیزک را آزاد کرد و پیشگامان شهر را فراخواند تا بر آن جوان درویش نماز گزارند. سپس به آنها گفت: «مرا بشناسید، من فلان بن فلان هستم و میخواهم گواهی دهم. هر آنچه از املاک و زمین دارم، همه را به درویشان وقف کردهام و کنیزک را آزاد کردهام و باقی سرمایهام را هم به آنها بخشیدم. سپس لباس خود را درآورد، روپوش پوشید و دائی (نوعی لباس ساده) بر دوش انداخت و راهی بیابان شد. مردم او را مینگریستند تا اینکه از دید آنان پنهان شد. چشمانشان پر از اشک بود چرا که دیگر او را ندیدند و از وضعیتش خبری نداشتند.
هوش مصنوعی: بوالحسین دراجی و فوطی داستانی را نقل میکنند. دراج میگوید: «من چیزی را بهتر از این روز یا این کلام ندیدم.»
هوش مصنوعی: شیخ بوعبدالله جلا در داستانی از سفرش به مغرب میگوید که در جامع قیروان دو موضوع عجیب و جالب را مشاهده کرده است. اول اینکه مردی را میبیند که در صف نماز راه میرود و از مردم کمکی میخواهد و میگوید که زمانی صوفی بوده و حالا نیازمند شده است. دوم اینکه دو پیرمرد به نامهای جبله و زریق را میبیند که هر کدام مریدان و شاگردانی دارند. روزی گروهی به دیدار زریق میروند و یکی از شاگردانش آیهای از قرآن میخواند. در این حال یکی از مریدان جبله به شدت تحت تأثیر قرار میگیرد و به حالت بیخبری درمیآید و جان خود را از دست میدهد. پس از آن او را دفن میکنند.
هوش مصنوعی: صبح روز بعد، جبله به سوی او آمد و پرسید: آن یاری که برای ما قرآن خواند، کجا رفته است؟ او را صدا کرد و گفت: چیزی بخوان. او شروع به خواندن کرد و جبله با صدای بلندی فریاد زد و نعرهای کشید که آن خواننده در جا جان سپرد. سپس جبله گفت: یکی پس از دیگری، و آن کسی که کار را آغاز کرد، او بیرحمتر است.
هوش مصنوعی: شیخ بوعمرو علوان روایت میکند که جوانی به نام جنید خدمت میکرد و هر بار که از کسی سخنی میشنید، به شدت به وجد میآمد. جنید به او گفت که اگر اینگونه ادامه بدهی، نمیتوانی با من صحبت کنی. بعد از آن، وقتی جنید در مورد موضوعی صحبت میکرد، آن جوان به شدت دچار تغییر حالت میشد و چنان تحت فشار قرار میگرفت که قطرههای عرق از بدنش میچکید. شیخ الاسلام اضافه میکند که در یک جلسه دعا، درویشی ناراحت و هیجانزده میشد و قوال، بخاطر آن هیجان دچار مشکل میشد. دیگران به آن درویش گفتند که آرام بگیرد تا به دیگران آسیبی نرسد. او هم قول داد که آرام بگیرد. اما وقتی قوال دوباره شروع به خواندن کرد و او هیجانش را کنترل نکرد، در میانهی سماع جانش را از دست داد و این باعث ناراحتی و توبه دیگران و قوال شد.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.