گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

نام وی احمد بن محمد محمد بن عبدالکریم بود. شیخ آمل و طبرستان صاحب کرامات عظیم و فراست تیز و متدین، بمذهب احمد امام بود این کار را، و حنبلی بوده ظاهر و یگانه و قبله و غوث زمان خویش. تا زنده بود رحلت بوی بود. وی گفته بود: که این بازارک ما با خرقان افتد، کی پس وی با خرقانی گشت. قصاب را گفتند: که شیخ سلمی طبقات کرده مشایخ را. گفت: نام من دران نیاورده؟ گفتند نه! گفت: هیچیز نکرده، در کار هاریو کان دور فرا بوده و بیشتر مشایخ چنان بوده‌اند، کی هاریو کان را بزرگ را بزرگ داشتند و نیکو، کی هاریوکان نیکو دل بودند.

شیخ بوالعباس گوینده بود، هموار می‌گفتی، خاموش کم بودی یا در نماز بودی، و قبلهٔ این کار آن وقت او بودی، و قبلهٔ این کار آن وقت او بودی، و در ایام من بوده من همواره می‌گفتی فرا شیخ عمو: کی می‌خواهم که سه پیر را زیارت کنم: شیخ بوالعباس قصاب بآمل و شیخ احمد نصر بنسا و شیخ بوعلی سیاه بمرو٭ و مرا گفت می‌بخواهم رفت وقت بهار، ترا با خود ببرم. او خود نبرد و روزی نبود. لکن پیوسته کس می‌‌آمدی از نزدیک وی بخانگاه عمو، و من احوال و سخن وی می‌پرسیدید کی کس را احوال و سخن وی چنان معلوم نیست کی مرا. وی گفته کی وقت کیمیاست.

شیخ احمد کوفانی گفت: که همه شب فریاد فریاد می‌کردید و سخن می‌گفتید بآخر گفتی: ما بکی شیٔ ما بکی شیٔ لیس کمثله شیء یعنی ما بقی شیء.

شیخ الاسلام گفت: دو تن دیده‌ام، کی از وی سخن برمت؟بازدانست گفتی یکی شیخ بوعلی گارز حکایت آن جوان و سگ که دید که گفتند: کار بنماینده است نه بیننده او بگفته ازو. دیگر شیخ محمد قصاب آملی٭ شاگرد وی بود و مذکری کردی. شیخ بوالعباس ویرا از مجلس داشتن باز داشته بود، کی عام را سخن نگوی کی سخن وی بلند شد.

شیخ الاسلام گفت: ارخرقانی برجا ایذ و محمد قصاب من شما را به محمد فرستادید نه بخرقانی، که وی شما را سودتر دارید از خرقانی. یعنی خرقانی منتهی بود، مرید از وی بهره کم یافتی مگر منتهی. ومریدان رامه بود محمد قصاب فرا من گفته: کی هاریو کان صفاتی باشند یعنی برحمت و عفو و کرم بگویند، پیش فراصفات نبینند و معاملات صوفیان با ذاتست بامعطی است نه بعطا، و هرچه ازو حجاب انداز و همه هم‌اند.

شیخ الاسلام گفت: کی به حداده شنیدم از شیخ محمد قصاب: کی روزی بوعبداللّه حناطی در شیخ بوالعباس قصاب آمد با وی سخن می‌گفت.که وی متکلم بود، شیخ بوالعباس چیزی بگفت، وی آنرا رد کرد. شیخ خاموش ایستاد. آن روز شب چیز نگفت تا سحرگاه بانگ بروی افتاد، گفت: بندهٔ اوم بمسلمانی مولی محمدم بشریعت داری، نشستم بر درویشی، دعوی‌ام نیستی. هر که چنین دارد گو بیار جوانمردی مصطفی داعی شریعتست و من داعی حقیقت. شیخ الاسلام گفت: وی ازان گفت،کی مصطف حقیقت است در شریعت بهانه بود در حقیقت.

شیخ الاسلام گفت: که کاکه بوالفارس کرمان شاهی کس فرستاد بشیخ بوالعباس، که اینجا قحط افتادست، دعائی کن. شیخ سیب آنجا فرستاد، باران آمد وقحط برخاست. از دوست نشان و از مرید جان.

شیخ الاسلام گفت: کی: