گنجور

 
خواجه عبدالله انصاری

الهی تو دوستان خود را به لطف پیدا گشتی تا قومی را بشراب انس مست کردی، قومی را به دریای دهشت غرق کردی، ندا از نزدیک شنوانیدی ونشان از دور دادی، رهی را باز خواندی و آنگاه خود نهان گشتی از وراء پرده خود را عرضه کردی و به نشان بزرگی خود را جلوه نمودی تا آن جوانمردانرا در وادی دهشت گم کردی، و ایشانرا در بیتابی و بی توانی سرگردان کردی، داور آن داد خواهان توئی و داد ده آن فریاد کنان توئی و دیت آن کشتگان توئی دستگیر آن غرق شده گان توئی و دلیل آن گم شدگان توئی، تا آن گم شده کی به راه آید و آن غرق شده کجا به کران افتد و آن جانهای خسته کجا بیاسایند واین قصه نهانی را کی جواب آید و شب انتظار آنانرا کی بامداد آید؟

یار از غم من خبر ندارد گوئی

یا خواب به من گذر ندارد گوئی

تاریک تر است هر زمانی شب من

یارب شب من سحر ندارد گوئی