گنجور

 
یغمای جندقی

صدنامه نوشتیم وز صدر تو خطابی

صادر نشد ار خود همه دشنام و عتابی

یاد آیدم احوال دل و سینه ویران

هر گه شنوم ناله جغدی ز خرابی

ای آب خضر آنچه در اوصاف تو گویند

غافل مشو از حرمت خود درد شرابی

در اشک من و دیده من بین که بینی

بحری که در او موج برآید ز حبابی

در جلوه گه توسنش ار بخت بلندم

بر عرش برد بوسه توان زد به رکابی

آید مگرم روی تو در واقعه دارم

در عمر به یک چشم زدن حسرت خوابی

یک آیه قرآن که در او حرمت می کو

انکار مکن مفتی اگر زاهل کتابی

در طره پرتاب مپیچ ای دل شیدا

بیم است که روزی شود این موی طنابی

یغما اگرت آرزوی علم فقیه است

جهلی زخدا خواه و بخوان صرف و نصابی

 
sunny dark_mode