گنجور

 
وحشی بافقی

چیست قصد خون من آن ترک کافر کیش را

ای مسلمانان نمی‌دانم گناه خویش را

ای که پرسی موجب این ناله‌های دلخراش

سینه‌ام بشکاف تا بینی درون خویش را

گر به بدنامی کشد کارم در آخر دور نیست

من که نشنیدم در اول پند نیک اندیش را

لطف خوبان گرچه دارد ذوق بیش از بیش، لیک

حالتی دیگر بود بیداد بیش از بیش را

حد وحشی نیست لاف عشق آن سلطان حسن

حرف باید زد به حد خویشتن درویش را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
غزل ۱۴ به خوانش سجاد شیربهار
می‌خواهید شما بخوانید؟ اینجا را ببینید.
غزل ۱۴ به خوانش عندلیب
فعال یا غیرفعال‌سازی قفل متن روی خوانش من بخوانم
مولانا

درنگر اندر رخ من تا ببینی خویش را

درنگر رخسار این دیوانهٔ بی‌خویش را

عشق من خالی و باقی را به زیر خاک کرد

آن گذشته یاد نارد ننگرد مر پیش را

تا ز موی او در آویزان شدست این جان من

[...]

سعدی

ما قلم در سر کشیدیم اختیار خویش را

اختیار آن است کاو قسمت کند درویش را

آن که مکنت بیش از آن خواهد که قسمت کرده‌اند

گو طمع کم کن که زحمت بیش باشد بیش را

خمر دنیا با خمار و گل به خار آمیخته‌ست

[...]

امیرخسرو دهلوی

من ز بهرت دوست دارم جان عشق‌اندیش را

کز سگان داغ او کردم دل درویش را

وقت را خوش دار بر روی بتان، چون رفتنی ست

یاد کن آخر فرامش کشتگان خویش را

عقل اگر گوید که عشق از سر بنه، معذور دار

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
خیالی بخارایی

بیش از این مپسند در زاری منِ درویش را

پادشاهی رحمتی فرما گدای خویش را

چارهٔ درد دل ما را که داند جز غمت

غیر مرهم کس نمی داند دوای ریش را

چون سر زلف تو پیش چشم دزدی پیشه کرد

[...]

جامی

من که جا کردم به دل آن کافر بدکیش را

گوش کردن کی توانم قول نیک اندیش را

ناصحا سودای بدخویی چنین می داردم

ورنه کس هرگز چنین رسوا نخواهد خویش را

رسم دلجویی ندارد یارب آن سلطان حسن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه