گنجور

 
صوفی محمد هروی

وه که جانم گشت چون از درد بی آرام دوست

ساقیا لطفی بکن جامی بده با نام دوست

مانده بر بادام چشمانش دهان پسته باز

همچو من افتاده مسکین چون کند بادام دوست

می کنم جان را نثار مقدم میمون او

گر به من پیک صبا آرد دمی پیغام دوست

هر زمان تیر خدنگ غمزه بر جانم زند

منت ایزد را که هردم می رسد پیغام دوست

جان اگر باشد مراد دوست ای پیک اجل

ریز در دم خون من تا خوش برآید کام دوست

از غبار آن زمین چشم مرا پر نور کن

ای صبا چون بگذری دامن کشان بر بام دوست

می رود صوفی زدنیا، وین تمنا در سرش

تا کند جان را نثار امروز بر اقدام دوست

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
ناصر بخارایی

داد باد صبحدم با عاشقان پیغام دوست

برد آرامم به بوی زلف بی‌آرام دوست

خاک می‌گفتم شوم تا در قدمهایش روم

باز می‌گویم نشیند گرد بر اقدام دوست

بارها رفتم به خدمت بر درش بارم نداد

[...]

حافظ

مرحبا ای پیکِ مشتاقان بده پیغامِ دوست

تا کُنم جان از سرِ رغبت فدای نامِ دوست

واله و شیداست دایم همچو بلبل در قفس

طوطی طبعم ز عشقِ شِکَّر و بادامِ دوست

زلفِ او دام است و خالش دانهٔ آن دام و من

[...]

صائب تبریزی

ذره تا خورشید دارد چشم بر انعام دوست

تا که را از خاک بردارد دل خودکام دوست

ماه تابان کیست تا گیرد ازان رخسار نور؟

نیست هر ناشسته رویی در خور اکرام دوست

در کنار لاله و گل دارد آتش زیر پا

[...]

وفایی مهابادی

آن یکی از «أرنی» مخمور و مست جام دوست

و آن دگر از «لن ترانی» کشته ی پیغام دوست

یک درون از «اصطفا آدم» پر از انعام دوست

یک سر از «وجهت وجهی» پر ز عشق نام دوست

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه