گنجور

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۱

 

می‌نالم از عشق تو، جان را خبری نیست

بیمارم غمخوارم کس را خبری نیست

تا پای نهادیم درین راه تو جانان

حیران شده ام مرده دلان را خبری نیست

از حال من آگاه کجا میشود آن یار

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۲

 

چو اینما تولوا شد قبلهٔ حقیقت

جهتی دگر ندارم جز صاحب حقیقت

دل مسجد الحرام یقین قبلهٔ من است

شوق دگر ندارم جز شوقت حقیقت

بیرون منه قدم ز شریعت محمدی

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۳

 

و هو معکم اینما کنتم نگر

ورنه خواندی رو تو در قرآن نگر

قرب حق با تو چنان دارد یقین

تو همیدانی که ازما دور تر

کاشکی از قرب او واقف شوی

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۴

 

حق تعالی بالیقین حاضر نگر

چند ریزی از درون خون جگر

قرب حق نزدیک من حبل الورید

تو جمالش را نه بینی بی بصر

چون حجاب ما و من آمد میان

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۵

 

خود پرستی را ندانی ای پسر

هان ز کس صوفی تو نشنیدی مگر

سر آن را بر تو واضح میکنم

زود باش از من شنو نیکو نگر

خود پرستی این همه افعال تو

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۶

 

طور سینا چیست، دانی بی خبر

طور سینا سینهءِ خُود را نگر

همچو موسی مست شو بر طور خویش

رب ارنی گو تجلی حق نگر

گر نداری سوز آتش ای دلا

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۷

 

خود پرستی چون ندانی بی خبر

رو ردای خویش را بر خود نگر

جامه را پوشیده ای بهر هوا

کس نمی بیند بتو صافی نظر

پوشش خود را بجز تقوی مکن

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۸

 

از خدا خواه هر چه خواهی یار

زانکه او جمله را برآرد کار

کیست کو غیر او که داند سوز

بخدا گو که عالم الاسرار

واحد لایزال حق موجود

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

نهایت نیست راه عشق را یار

تو یک روباش دست ازکار بردار

فنا کن خویش را در راه جانان

چه کار آید ترا این درم و دنیار

اگر یک دل نباشی در طریقش

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۰

 

تعالی الله چه زیبا روی دلدار

چو حسنش دیدم و دل گشت گلزار

منور گشت جانم همچو خورشید

هویدا گشت برما جمله اسرار

دلم چون دید آن نور تجلی

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

وه چه نیکو روی جانان دلپذیر

کس ندیدم مثل آن بدر منیر

من نه واقف بود می ای دوستان

دل مرا دزدید برد آن بینظیر

بیقرارم سوز در جانم رسید

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۲

 

تجوع ترانی تجرد تصل

چه خوش لذت آید چشی گر عسل

عسل نیست جز جوع مردان حق

چرا باز پرسی ازین لاتسل

تو راه صفا گر بجوئی بیا

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۳

 

بر رُخش زیبا چو دیدم نقش و خال

باز ماندم ماورایش قیل و قال

حرف حسنش بردلم واضح بماند

بس نگر دو لب لسانم زین مقال

لعل لب عارض چو گلگون، دلبربا

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

طور سینا گشت موسی را مقام

بی حجاب آنجا شنیدی خود کلام

عاشقی را طور معراج دل ست

هر زمان از حق رسد او را سلام

دل که انسان ست عرش الله بدان

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

انما اموالکم و اولاد کم فتنه تمام

فاحذروالا خیر فیهم واسمعوا هذا لکلام

مال و اولاد ابن آدم را جهنم می برد

کس نباشد ایمن از وی گرچه باشد خاص و عام

کس نه ورزد دوستی با وی که باشد اهل حق

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

به بازی عشق می‌بازم، سر بازار سر بازم

ره مردان صفا سازم، سر بازار سر بازم

به میدان اسپ تازم، توئی واقف نه از رازم

چنین نازیست می نازم، سر بازار سر بازم

زجام عشق می خودرم، ز هستی خویش خود مردم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۷

 

ببازی عشق میبازم، دل و جان را فدا سازم

بدم منصور می نازم، یقین خُود را فدا سازم

عجب وقتیست ای یاران! اگر باشید غمخواران

شوید آگاه دلداران که من خود را فدا سازم

بزلف یار دل بستم، به بستن دل چنان مستم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۸

 

بیا ای عشقِ جان‌سوزان که من خود را به تو سوزم

اگر سوزی وگرنه من یقین خود را به تو سوزم

خس و خاشاک می‌سوزی درون خویش می‌جوشی

کنون ما را شدی روزی بیا خود را به تو سوزم

مکان خود لامکان دارم ز زندان غم بسی دارم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۳۹

 

آمد خیالی در دلم، این خرقه را بر هم زنم

تسبیح را ویران کنم، سجاده را بر هم زنم

چوب عصا بر هم زنم، دلق صفا پاره کنم

فارغ ز خودبینی شوم این خانه را بر هم زنم

من خویش را صحرا برم، خود را ز خود فارغ کنم

[...]

سلطان باهو
 

سلطان باهو » غزلیات » شمارهٔ ۴۰

 

تارها زنار در گردن کنم

خویش را باید که من کافر کنم

راه مسلمانی ندانم راه چیست

زان سبب زنار در گردن کنم

ننگ می آید مرا ز ایمان خویش

[...]

سلطان باهو
 
 
۱
۲
۳
sunny dark_mode