سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۶
آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۹
حاجت به گل ندارد، آن سر که کج کلاه است
در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است
از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا
چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است
گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴
خون دلم چو لاله، آرایش ایاغ است
بوی گل جنونم، مشاطه ی دماغ است
خسرو خبر ندارد از درد عشق شیرین
معلوم می توان کرد فرهاد سنگداغ است
ز آشفتگی دلم را سودای ناصحان نیست
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳
شمع از هوای وصلت، در حالت هلاک است
گل تا شنیده بویت، از شوق سینه چاک است
شستم غبار خود را با گریه از دل خلق
در عشق او حسابم با کاینات پاک است
از بس که بی رخ او چشمم غبار دارد
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۳
فصلی چنین که بلبل، از شوق جوش دارد
ننهد پیاله از کف، هرکس که هوش دارد
از عاقلی نباشد الفت به عشق کردن
تابوت ناخدا را دریا به دوش دارد
از یار مصلحت نیست آهنگ شکوه کردن
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۵۸۹
می تا به کی ز رنگم، در زیر ننگ باشد
آیینه از سرشکم، گرداب زنگ باشد
گویند عافیت نام، در این چمن گلی هست
یارب چه بوی دارد، آیا چه رنگ باشد؟
از عذر نیست هرگز دلگیر وعده ی او
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۷
در وادی محبت، چون خضر راهبر باش
با رهروان دریا، چون موج همسفر باش
انگشت دایه در کام زهر غمم کشیده ست
در دست من هر انگشت، گو شاخ نیشکر باش
آشوب موج و طوفان سامان اهل دریاست
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۴
ساقی خمار دارم، یک ساغر دگر ده
آبی بر آتشم زن، پیمانه بیشتر ده
با ناله های مستان سامان گریه بیش است
در ماتم عزیزان، جامی به نوحه گر ده
در مذهب مروت، عاجزکشی حرام است
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۷
در کوی میفروشان، گردم ز بینوایی
در دست جام خالی، چون کاسهٔ گدایی
در صبح از سفیدی چون شیر می نماید
مستان ز دختر رز، سازند مومیایی
در کوی بی وفایان دانی سرشک من چیست
[...]
سلیم تهرانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹۳۲
من کیستم درین دشت، آوارهٔ حزینی
صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی
از شوق سجده کردن بر آستانهٔ دوست
هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی
غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم
[...]