آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را
از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را
نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان
من بلبل غریبم این باغ و بوستان را
هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید
آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را
جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو
مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را
بگذر ای همایم کآورده خنجر او
در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را
کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان
چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: این شعر از بلبل غریب سخن میگوید که در باغ و بوستانی پر از زیبایی زندگی میکند، اما از تنهایی و دوری از دیگر پرندگان رنج میبرد. بلبل هر روز بهار را با رنگهای مختلف جشن میگیرد، اما امید دارد که هرگز به یکنواختی و سردی خزان دچار نشود. او به عشق و زیبایی معشوقش اشاره میکند که تنها در چشمان او وجود دارد و از دیدن دیگران ناامید است. در نهایت، بلبل به حال زار خود اشاره کرده و از صدمات عشق سخن میگوید، که به قلبش زخم زده است.
هوش مصنوعی: بلبل نغمهخوانی که هر بار از دل دلتنگیام فریاد برمیآورم، مانند ساغری که از خون پر شده باشد، آشیانهام را پر میکنم.
هوش مصنوعی: من هیچ دوستی با پرندگان ندارم و هیچ علاقهای به افغانها ندارم، من بلبل غریب هستم در این باغ و بوستان.
هوش مصنوعی: هر لحظه بهار با رنگهای متفاوت خود را نشان میدهد و امیدوارم که هرگز آفتی به وجود نیاید که باعث شود خزان به یکرنگی و یکنواختی خود ادامه دهد.
هوش مصنوعی: تنها چشمی که زیر ابرو منزلی دارد، خانهای را که کماندار باشد، هیچ کس ندیده است.
هوش مصنوعی: ای همای عزیز، بگذر که او خنجرش را در دست این مشت استخوانی قرار داده است.
هوش مصنوعی: در نهایت، به آرامش رسیدم و از زیباییها فارغ شدم. مانند لالهای که در آتش سوختهام، این چشمانم هم پر از اشک و خون است.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
ای میرآب بگشا آن چشمه روان را
تا چشمها گشاید ز اشکوفه بوستان را
آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است
زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را
هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند
[...]
گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را
تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را
تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم
ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را
بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری
[...]
گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را
دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را
خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت
زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را
ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد
[...]
ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را
تیری که میگشایی، از ما طلب نشان را
آن دم که تیر غمزه، بر بیدلان گشایی
مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را
من در میان جانت، چون نی کمر ببستم
[...]
از هر که گلبن بینند روی جان را
پنهان کجا توان کرد خورشید آسمانرا
اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق
دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را
روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.