گنجور

 
سلیم تهرانی

آن بلبلم که هرگاه، از دل کشم فغان را

از خون چو ساغر می، پر سازم آشیان را

نه الفتی به مرغان، نه رغبتی به افغان

من بلبل غریبم این باغ و بوستان را

هر دم بهار خود را صد رنگ می نماید

آفت مباد هرگز، یکرنگی خزان را

جز چشم او که دارد مسکن به زیر ابرو

مردم نشین ندیده کس خانه ی کمان را

بگذر ای همایم کآورده خنجر او

در قبضه ی تصرف این مشت استخوان را

کردم سلیم آخر، قطع نظر ز خوبان

چون لاله داغ کردم، این چشم خون فشان را

 
 
 
مولانا

ای میرآب بگشا آن چشمه روان را

تا چشم‌ها گشاید ز اشکوفه بوستان را

آب حیات لطفت در ظلمت دو چشم است

زان مردمک چو دریا کردست دیدگان را

هرگز کسی نرقصد تا لطف تو نبیند

[...]

مشاهدهٔ ۲ مورد هم آهنگ دیگر از مولانا
امیرخسرو دهلوی

گفتی ز دل برون کن غمهای بیکران را

تو پیش چشم و آنگه جای گله زبان را

تا دل ز من ببردی از ناله شب نخفتم

ای دزد، بشنو آخر فریاد پاسبان را

بگذشت از نهایت بی خوابی من، آری

[...]

سیف فرغانی

گر عاشقی فدا کن در ره عشق جان را

دانم که این دلیری نبود چو تو جبان را

خود چون تو بی بصارت نکند چنین تجارت

زیرا که آن حرارت نبود فسردگان را

ای شیخ گربه زاهد وز بهر نان مجاهد

[...]

ناصر بخارایی

ای چشم تو کشیده، ابروی چون کمان را

تیری که می‌گشایی، از ما طلب نشان را

آن دم که تیر غمزه،‌ بر بی‌دلان گشایی

مرغ از هوا در آید، از بهر جان فشان را

من در میان جانت، چون نی کمر ببستم

[...]

کوهی

از هر که گلبن بینند روی جان را

پنهان کجا توان کرد خورشید آسمانرا

اعیان ثابته هست اسمای حضرت حق

دیدم همه مسماست کردم عیان عیان را

روحی دمید در تن گفت او نفخته فیه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه