گنجور

 
سلیم تهرانی

من کیستم درین دشت، آوارهٔ حزینی

صدخار رفته در پا، از هر گل زمینی

از شوق سجده کردن بر آستانهٔ دوست

هر عضو از تن من، چون گل شود جبینی

غافل نیم ز یادت، خاموش اگر نشینم

حرف تو بر زبانم، نامی ست بر نگینی

تحسین کارفرما، بهتر ز مزدکار است

صد معنی آفرینم، از ذوق آفرینی

از دیگری ست خرمن، ما را به هم چه جنگ است؟

این نکته را چه خوش گفت موری به خوشه چینی

جز من ز تیره بختی، در هند یافت، افسوس

هر پای آستانی، هر دست آستینی

اینها سلیم کاکنون، من می کشم ازان زلف

عمری به پیش ازینم، می گفت شانه بینی

 
 
 
قطران تبریزی

ای آفتاب شاهان شاهی و بی قرینی

پاک از همه بلائی چون گیتی آفرینی

با راستی رفیقی با مردمی قرینی

رایند جمله شاهان تو رای آفرینی

گر چه مه زمانی ورچه شه زمینی

[...]

مولانا

با تو عتاب دارم جانا چرا چنینی

رنجور و ناتوانم نایی مرا ببینی

دیدی که سخت زردم پنداشتی که مردم

آخر چگونه میرد آنک تواش قرینی

یا سیدی و روحی حمت فلم تعدنی

[...]

مجد همگر

آن روی چون بهارت رشک نگار چینی

جانم ز مهر رویت شد لحظه درد چینی

رضوان گرت ببیند آراسته بدینسان

در تو به تهمت افتد گوید که حور عینی

در باغ دلنوازی شمشاد تازه روئی

[...]

همام تبریزی

در غیرتم که با خود همراز و همنشینی

در آب عکس خود را زنهار تا نبینی

آیینه را نخواهم در صحبتت که زانجا

دانی که تا چه غایت زیبا و نازنینی

آنگه که دیده باشی رویی بدین ملاحت

[...]

امیرخسرو دهلوی

بسیار باشد، ای جان، از همچو من غمینی

نازی که می کشم من از چون تو نازنینی

تا دست و پا نهادی در حسن کس ندیدم

پایی به دامن اندر، دستی در آستینی

گر در جهان بگردی از جور خود نیابی

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه