گنجور

 
سلیم تهرانی

حاجت به گل ندارد، آن سر که کج کلاه است

در خواب حیف باشد، چشمی که خوش نگاه است

از کوی عشق نتوان غافل گذشت، کانجا

چون آفتاب، سرها بسیار بی کلاه است

گر رو نهد به گلشن، ور جا کند به گلخن

چیزی نمی توان گفت، دیوانه پادشاه است

دربسته نیست دل را بر روی دشمن و دوست

از هر طرف که آیی سوی خرابه، راه است

تا جام می نباشد، نتوان سوی چمن رفت

بی می نظاره ی گل، دیدار قرض خواه است

محضر سلیم نبود در دوستی کسی را

در دعوی محبت، ما را خدا گواه است

 
 
 
بیدل دهلوی

سیر بهار این باغ از ما تمیز‌‌خواه است

اما کسی چه بیند آیینه بی‌نگاه است

در شبهه‌زار هستی تزویر می‌تراشیم

آبی‌که ما نداریم هرجاست زیر کاه است

گرد بنای عجز است زبر و بم تعین

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه