گنجور

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۱

 

کؤوس الراح دارت خذ ید الساقی و قبلها

که باشد در کف او قوت جان‌ها قوت دل‌ها

ز صد سالک سوی مقصد یکی ره برد و باقی را

شد اندر راه دامنگیر آب و خاک منزل‌ها

به جان اندر خطر در بحر غواصان پی گوهر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۲

 

شراب لعل باشد قوت جان‌ها قوت دل‌ها

الا یا ایها الساقی ادر کأسا و ناولها

چو ز اول عشق مشکل بود و آخر هم چرا گویم

که عشق آسان نمود اول ولی افتاد مشکل‌ها

خوشا مستی که هشیار از حرم خیزد ازآن فارغ

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

رفیقان خاک نجد است این نگه دارید محمل‌ها

که آرد عشق یاران گریه بر آثار منزل‌ها

به هر منزل بتان دل‌گسل بودی نمی‌دانم

ازین فرخنده منزل‌ها چرا بستند محمل‌ها

ز اشک عاشقان بوده‌ست پرگل راهشان اینک

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۱

 

سبکدستی کن ای ساقی بده رطل گران ما را

به خود درمانده ایم از ما زمانی وارهان ما را

نمی خواهیم کافتد چشم ما بر ما خوشا وقتی

که سازی در حجاب غیب خویش از ما نهان ما را

میان ما و تو نبود حجابی جز وجود ما

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۴۴

 

مرا هر لحظه زخمی بر دل از پیکان او بادا

اگر جانم رود گو رو بقای جان او بادا

اگر فرمان دهد خطش به خونریز وفاداران

چو خامه جمله را سربر خط فرمان او بادا

چو شب بر آستانش سر نهم ذوق غلامی را

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱

 

چه سود آن تیشه کِش بر سنگ دست کوهکن می‌زد

چو بی‌لعل لب شیرین به پای خویشتن می‌زد

صبا آشفته شد وقت سحر زان طره و عارض

بنفشه بر گل سیراب و سنبل بر سمن می‌زد

امید مقدمت می‌داشت فراش چمن روزی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶

 

به آن بالا و رخ بر هر زمین کان نازنین پوید

سزد کز سایه او سرو خیزد یاسمین روید

کنم از پرده های دیده و دل فرش راه او

دریغ آید مرا کان پای نازک بر زمین پوید

لبش باده ست اگر تلخی کند از وی چه آزارم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۲

 

ازان با کوه غم فرهاد دست اندر کمر دارد

که پرویز از لب شیرین دهانی پر شکر دارد

وز آن در بادیه حیران رود مجنون سرگردان

که درحی حسن لیلی جلوه با یار دگر دارد

سوی باغم مخوان ای خواجه دهقان چه سود آخر

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۷

 

دل من راه دینداران ره میخانه می‌داند

وز این ره هرکه دور، او را ز دین بیگانه می‌داند

هوای گنج دارد چغد و چندین گرد ویرانه

ازان گردد که جای گنج در ویرانه می‌داند

زبان کرد از زبانه شمع تا عشاق را خواند

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۳

 

نه در کوه این صدا از تیشهٔ فرهاد می‌خیزد

ز سنگ و آهن از درد دلش فریاد می‌خیزد

خیال عارض و بالای تو تا بسته‌ام با خود

ز باغ خاطرم گل می‌دمد شمشاد می‌خیزد

به گلگشت چمن چون می‌نشینی بر سر سبزه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۲۵

 

سرکویت ز شور بیخودان میخانه را ماند

خروش بی قراران نعره مستانه را ماند

تو شمع مجلس انسی که چون روح القدس مرغی

ز هر سو گرد تو گردان شده پروانه را ماند

نه ز آزار رقیبت آشنا ایمن نه بیگانه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۰

 

ز شوقت سوختم هرکس به کویت خانه‌ای سازد

چه خوش باشد که از خاکستر من طرحش اندازد

اگر در کلبه ام همسایه رو آرد پی آتش

چنان سوزد ز آه من که با آتش نپردازد

تنم ویرانه درد است و مرغ دل در او چغدی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱

 

سحر چون ابر نیسان سایه بان بر کشتزاران زد

به عشرت ساغر لاله صلای میگساران زد

فلک را قصد آزار به خون آغشتگان دیدم

به فرق غنچه از قوس قزح چون تیر باران زد

مزن فراش گو خیمه به بستان وقت دهقان خوش

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

مه اشترسوار من که شد رخش فلک پستش

خوش آن رهرو که در قید مهار مهر دل بستش

تن پاکش به پاکی دست برد از چشمه حیوان

خضر کی یابد آن دولت که ریزد آب بر دستش

ز شاخ سدره آمد نخل او برتر عجب دارم

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

کمانداری که در قتلم بود تعجیل تأخیرش

نه تیرش را ز دل کندن توانم نی دل از تیرش

چو بر نخجیر تیر اندازد آن شوخ از خدا خواهم

که آیم در نظر در صیدگه برشکل نخجیرش

در رحمت بود خندان و خوش برمردمان آن رو

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵

 

به دل دردی عجب دارم نمی‌دانم که چون گریم

دلا خون شو که تا بر درد خود یک لحظه خون گریم

کند تدبیر عقل ذوفنون تا سازدم خندان

من دیوانه از تدبیر عقل ذوفنون گریم

تنم پر زخم کاری سینه ام پر داغ بی یاری

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱

 

ز هجران مرده ام جانا نپنداری که جان دارم

به مضراب غمت چون چنگ بی جان این فغان دارم

نه تن دان این که می بینی پی قوت سگان تو

کشیده در درون پوست مشتی استخوان دارم

ز تو نبود تهی یک لحظه بیرون و درون من

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۵۱

 

نمی خواهم که با کس راز آن پیمان گسل گویم

خیالش را نشانم پیش و با او راز دل گویم

ز سر تا پا همه جان و دل آمد آن پری پیکر

معاذالله که همچون دیگرانش زآب و گل گویم

نشان قصد من نبود جز آن ترک جفاپیشه

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۲

 

عجب دردی‌ست در جانم که درمانش نمی‌دانم

ز آغازش نِیَم آگاه و پایانش نمی‌دانم

چو چوگان بازد آن مه جز سر مردان دین آنجا

نشاید کو کسی را مرد میدانش نمی‌دانم

گذشت آن سرو گل‌رخ دامن‌افشان بر چمن روزی

[...]

جامی
 

جامی » دیوان اشعار » واسطة العقد » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۴

 

ندارم صبر کز روی تو چشم خون فشان بندم

وگر ازمن بپوشی روی از نامت زبان بندم

گرفتارم به بند عشق تو از من مشو رنجه

پی روپوش اگر خود را گهی براین و آن بندم

بلای هجر تا ناید فرو بر من کنم هر شب

[...]

جامی
 
 
۱
۲
sunny dark_mode