گنجور

ناصرخسرو » دیوان اشعار » قصاید » قصیدهٔ شمارهٔ ۲۵۷

 

اگر ز گردش جافی فلک همی‌ترسی

چنین به سان ستوران چرا همی‌خفسی؟

وگر حذر نکند سود با سفاهت او

چنین ز نیک و بد او چرا همی‌ترسی؟

چرا که باز نداری چو مردمان به هوش

[...]

ناصرخسرو
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة - فی الشیب و الشباب

 

مباش ممتحن زاد و بوم خود زخسی

اسیر خاک عطلت مشو ز کم هوسی

که در زمین غریبی و در سرای کسان

پدید گردد بر مرد ناکسی و کسی

که بیرفیق و حریفی نمانی از عالم

[...]

حمیدالدین بلخی
 

حمیدالدین بلخی » مقامات حمیدی » المقامة الثانیة - فی الشیب و الشباب

 

مباش ممتحن زاد و بوم خود زخسی

اسیر خاک عطلت مشو ز کم هوسی

حمیدالدین بلخی
 

مولانا » دیوان شمس » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۲۲۷

 

یا ساقی الراح خذ و امرلاء به طاسی

فلست املک صبر نوبةالکاس

و تابع‌الطاس مملوا بلا مهل

فان صحوت فهذا نوبة الیاس

و دوام السکر من کأس البقا مددا

[...]

مولانا
 

سعدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۱

 

همی‌زنم نفس سرد بر امید کسی

که یاد ناورد از من به سال‌ها نفسی

به چشم رحم به رویم نظر همی‌نکند

به دست جور و جفا گوشمال داده بسی

دلم ببرد و به جان زینهار می‌ندهد

[...]

سعدی
 

همام تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۱۹۸

 

در آرزوی تو گشتم به هر دیار بسی

مرا ز روی تو هرگز نشان نداد کسی

وجود خاکی ما را به کوی دوست چه کار

که نیست لایق باغ بهشت خار و خسی

همی‌روم ز پی کاروان فقر مگر

[...]

همام تبریزی
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۴

 

اگر چه سوخته‌ام در بلای عشق بسی

به عمر خود دل ازین سان نداده‌ام به کسی

چه جان بکندم تا گوهری به دست آرم

که خاطرم متعلّق نمی‌شود به خسی

نهان ز خلق نیارم به هیچ کوی گذشت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۵

 

به اعتقاد نزاری عزیزتر به بسی

ز هر چه در همه آفاق هست هم‌نفسی

ز عشق دیر خبر یافتیم واویلا

که روزگار به سر برده‌ایم در هوسی

به باغ قیمت گل بلبل آن گهی داند

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۶

 

حرام بر من اگر بی تو می‌زنم نفسی

و گر ز چشم پر آبم نمی‌رود ارسی

مرا هوس به سر کوی توست جان دادن

تو را چه سر که نه در هر سری بود هوسی

تو هم چو روحی و من همچو قالب بی‌جان

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۲۵۷

 

بمیر و تا نبود هم‌نفس مزن نفسی

که مرگ بهتر از این زندگی بود به بسی

چو با کسی نبود عهد روزگار عزیز

هباست گر همه عمری بود اگر نفسی

تو زاهدیّ و منم فاسقی چه میگویی

[...]

حکیم نزاری
 

بلند اقبال » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۷۷

 

گمان مکن که اگر بد کند کسی به کسی

به روزگار نصیبش خوشی شود نفسی

ز این و آن چو بری مال باش واقف حال

که در ره تو به هر کوچه‌ای بود عسسی

ببین به آتش سوزان چه کرد آب روان

[...]

بلند اقبال
 

صامت بروجردی » کتاب الروایات و المصائب » شمارهٔ ۶ - سئوال از ملک الموت

 

دمی شده است که سوزد دلت به حال کسی

که برکشی ز دل تنگ آشیان نفسی

صامت بروجردی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۲

 

برو بجو ز عمل مونسی و داد رسی

که مونست نبود جز عمل بگور کسی

عروس دهر گرت یار شد تو غره مشو

که دیده همچو تو داماد این عجوزه بسی

نفس نفس گذرد عمر و سال گردد و مه

[...]

صغیر اصفهانی
 

صغیر اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۱۴

 

تو مرغ گلشن قدسی نه در خور قفسی

قفس‌شکن که به گلزار قدس بازرسی

تو را که بر سر طوبی است آشیان آخر

در این چمن ز چه پابست مشت خاروخسی

اگر شه زمنی یا گدای گوشه‌نشین

[...]

صغیر اصفهانی
 
 
sunny dark_mode