گنجور

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۷

 

چرا نه در پِیِ عزمِ دیارِ خود باشم

چرا نه خاکِ سرِ کویِ یارِ خود باشم

غمِ غریبی و غربت چو بر نمی‌تابم

به شهرِ خود رَوَم و شهریارِ خود باشم

ز مَحرمان سراپردهٔ وصال شَوَم

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۳۹

 

خیالِ رویِ تو چون بُگذَرَد به گلشنِ چَشم

دل از پِیِ نظر آید به سویِ روزنِ چَشم

سزایِ تکیه گَهَت مَنظَری نمی‌بینم

منم ز عالَم و این گوشهٔ مُعَیَّنِ چَشم

بیا که لَعل و گَُهَر در نثارِ مَقْدَمِ تو

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۴۲

 

حجابِ چهرهٔ جان می‌شود غبارِ تنم

خوشا دَمی که از آن چهره پرده برفکنم

چُنین قفس نه سزایِ چو من خوش اَلحانیست

رَوَم به گلشنِ رضوان، که مرغِ آن چمنم

عیان نشد که چرا آمدم، کجا رفتم

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۰

 

به عزمِ توبه سحر گفتم استخاره کُنَم

بهارِ توبه شِکَن می‌رسد چه چاره کُنَم؟

سخن درست بگویم نمی‌توانم دید

که مِی خورند حریفان و من نِظاره کنم

چو غنچه با لبِ خندان به یادِ مجلسِ شاه

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۵۸

 

غمِ زمانه که هیچش کَران نمی‌بینم

دَواش جز مِیِ چون ارغوان نمی‌بینم

به تَرک خدمتِ پیرِ مُغان نخواهم گفت

چرا که مصلحتِ خود در آن نمی‌بینم

ز آفتابِ قَدَح ارتفاعِ عیش بگیر

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷۹

 

سرم خوش است و به بانگ بلند می‌گویم

که من نسیم حیات از پیاله می‌جویم

عبوس زهد به وجه خمار ننشیند

مرید خرقه دردی کشان خوش خویم

شدم فسانه به سرگشتگی و ابروی دوست

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸۸

 

بهار و گل طرب‌انگیز گشت و توبه‌شکن

به شادی رخ گل بیخ غم ز دل بر کن

رسید باد صبا غنچه در هواداری

ز خود برون شد و بر خود درید پیراهن

طریق صدق بیاموز از آب صافی دل

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۳

 

منم که شهره شهرم به عشق ورزیدن

منم که دیده نیالوده‌ام به بد دیدن

وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم

که در طریقتِ ما کافریست رنجیدن

به پیرِ میکده گفتم که چیست راه نجات ؟

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۷

 

ز در در آ و شبستان ما منور کن

هوای مجلس روحانیان معطر کن

اگر فقیه نصیحت کند که عشق مباز

پیاله‌ای بدهش گو دماغ را تر کن

به چشم و ابروی جانان سپرده‌ام دل و جان

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۹۹

 

کرشمه‌ای کن و بازار ساحری بشکن

به غمزه رونق و ناموس سامری بشکن

به باد ده سر و دستار عالمی یعنی

کلاه گوشه به آیین سروری بشکن

به زلف گوی که آیین دلبری بگذار

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۳

 

شراب لعل کش و روی مه جبینان بین

خلاف مذهب آنان جمال اینان بین

به زیر دلق ملمع کمندها دارند

درازدستی این کوته آستینان بین

به خرمن دو جهان سر فرو نمی‌آرند

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۰۵

 

به جان پیر خرابات و حق صحبت او

که نیست در سر من جز هوای خدمت او

بهشت اگر چه نه جای گناهکاران است

بیار باده که مستظهرم به همت او

چراغ صاعقه آن سحاب روشن باد

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۱۶

 

خنک نسیم معنبر شمامه‌ای دلخواه

که در هوای تو برخاست بامداد پگاه

دلیل راه شو ای طایر خجسته لقا

که دیده آب شد از شوق خاک آن درگاه

به یاد شخص نزارم که غرق خون دل است

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۱

 

در سرای مغان رفته بود و آب زده

نشسته پیر و صلایی به شیخ و شاب زده

سبوکشان همه در بندگیش بسته کمر

ولی ز ترک کله چتر بر سحاب زده

شعاع جام و قدح نور ماه پوشیده

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۲۷

 

چراغ روی تو را شمع گشت پروانه

مرا ز حال تو با حال خویش پروا نه

خرد که قید مجانین عشق می‌فرمود

به بوی سنبل زلف تو گشت دیوانه

به بوی زلف تو گر جان به باد رفت چه شد

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۳۰

 

به صوت بلبل و قمری اگر ننوشی می

علاج کی کنمت آخرالدواء الکی

ذخیره‌ای بنه از رنگ و بوی فصل بهار

که می‌رسند ز پی رهزنان بهمن و دی

چو گل نقاب برافکند و مرغ زد هوهو

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۱

 

چه بودی ار دل آن ماه مهربان بودی

که حال ما نه چنین بودی ار چنان بودی

بگفتمی که چه ارزد نسیم طره دوست

گرم به هر سر مویی هزار جان بودی

برات خوشدلی ما چه کم شدی یا رب

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۲

 

به جان او که گرم دسترس به جان بودی

کمینه پیشکش بندگانش آن بودی

بگفتمی که بها چیست خاک پایش را

اگر حیات گران مایه جاودان بودی

به بندگی قدش سرو معترف گشتی

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۳

 

چو سرو اگر بخرامی دمی به گلزاری

خورد ز غیرت روی تو هر گلی خاری

ز کفر زلف تو هر حلقه‌ای و آشوبی

ز سحر چشم تو هر گوشه‌ای و بیماری

مرو چو بخت من ای چشم مست یار به خواب

[...]

حافظ
 

حافظ » غزلیات » غزل شمارهٔ ۴۴۵

 

تو را که هر چه مراد است در جهان داری

چه غم ز حال ضعیفان ناتوان داری

بخواه جان و دل از بنده و روان بستان

که حکم بر سر آزادگان روان داری

میان نداری و دارم عجب که هر ساعت

[...]

حافظ
 
 
۱
۴
۵
۶
۷
sunny dark_mode