گنجور

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۹

 

مرا ز آدم خاکی چو غم بود میراث

کجاست دامن ساقی کزو رسم به غیاث

جهان بود حدثی بازمانده از فرعون

بشو به آب قناعت تو دست ازین احداث

چو گنده پیر قبیح است دهر مردم خوار

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۳

 

بیا که شاهد گل در چمن نقاب گشاد

سر نیاز صراحی به پای جام نهاد

میان به خدمت پیر مغان ببندم چون

گشاد بند قبا غنچه در چمن به گشاد

مبند دل به جهان کو به کس وفا نکند

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷

 

ایا حکیم مسیحا دم ستوده خصال

عوارضات ز تشخیص تو بپرهیزد

به هر مریض که چشم عنایت تو فتد

درین زمانه یقین دان نصیحت آمیزد

مراست یک مرضی واقع این زمان به بدن

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۹

 

بیا که عید صیام است و باز فصل بهار

غم زمانه بدل کن به باده گلنار

چو دهر حادثه زای است و عمر مستعجل

اگر تو مست نباشی چرا شوی هشیار

سبوی باده به دست آر با پری رویی

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۴

 

سحر به میکده یارب چه بانگ بود و خروش

که نی به چنگ کسی بود و خنب می در جوش

مغنیان همه سرمست و مطربان رقاص

رسیده تا به ثریا صدای نوشانوش

نشسته پیر خرابات مست لایعقل

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۵

 

بدان امید که ناگه ببینم آن رویش

به هر بهانه برم روزگار در کویش

ز شوق دیدن خالش کشیم ناله و آه

من شکسته چها می کشم ز هندویش

کشیده نیل بر ابرو ز بهر چشم بد او

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۳۶

 

بجز صبا ز که جویم نشان دلبر خویش

من شکسته چو محرومم از صنوبر خویش

نشانده ام به لب جویبار دیده کنون

خیال قامت شمشاد سایه پرور خویش

به غیر کوی تو دیگر کجا برم ای دوست

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۳

 

گل جمال تو خواهم بهار را چه کنم

به پیش زلف تو من سبزه زار را چه کنم

اگر نهان کنم از خلق عشق آن مه را

فغان و آه دل بیقرار را چه کنم

چمن اگر چو نگارست تازه و خرم

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۸

 

خطی که گشته به گرد جمال یار عیان

«و ان یکاد» بود از برای چشم بدان

رخش چو آتش و بر وی سپند دانه خال

برای چشم بدست این زمان، همین و همان

ز چشم و ابروی او زاهدا مشو ایمن

[...]

صوفی محمد هروی
 

صوفی محمد هروی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۴۹

 

خاک...

...نیست در سر من

مرا...

...یارست در برابر من

ز عشق...

[...]

صوفی محمد هروی
 
 
sunny dark_mode