گنجور

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۷۸

 

تا بر آن عارض زیبا نظر انداخته‌ایم

خانهٔ عقل به یک بار برانداخته‌ایم

بر دل ما دگر آن یار کمان ابرو تیر

گو: مینداز، که ما خود سپر انداخته‌ایم

هیچ شک نیست که: روزی اثری خواهد کرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۵۸۹

 

حال این پیکر از آن بتگر دانا پرسیم

یا خود از پیش حکیمان توانا پرسیم

چه طلسمست درین گنج و چه رسمست او را

یا چه اسمست؟ کسی نیست کزو وا پرسیم

راه بسیار درین خانه، ولیکن ما را

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۶۳

 

گر چه امید ندارم که: شوم شاد از تو

نتوانم که زمانی نکنم یاد از تو

گفته بودی که: به فریاد تو روزی برسم

کی به فریاد رسی؟ ای همه فریاد از تو

دانم این قصه به خسرو برسد هم روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۲

 

حسن مصرست و رخ چون قمرت میر درو

عشق زندان و حصارش که شدم پیر درو

خم ابروت کمانیست، که دایم باشد

هم کمان مهره و هم ناوک و هم تیر درو

حلقهٔ زلف تو دامیست گره گیر، که هست

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۸۳

 

امشب از پیش من شیفته دل دور مرو

نور چشم منی، ای چشم مرا نور،مرو

دیگری از نظرم گر برود باکی نیست

تو، که معشوقی و محبوبی و منظور، مرو

خانهٔ ما چو بهشتست به رخسار تو حور

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۶۹۵

 

روی زیبا نتوان داشت نهان پیوسته

خاصه رویت که به روحست و روان پیوسته

زلف از دست بدادیم و ز دل خون بچکید

گویی آن زلف رگی بود به جان پیوسته

آبم از دیده روانست و خیال قد او

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۰۷

 

ای فراق تو مرا عقل و بصارت برده

دل من کافر چشم تو به غارت برده

بر دل شیفته هجر تو جفاها کرده

از تن سوخته مهر تو مهارت برده

دل ما را، که سپاهی نتوانستی برد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۱۱

 

آنکه میخواست مرا بیدل و بی‌یار شده

زود بینم چو خودش عاشق و غمخوار شده

اثری هم بکند زود یقین، می‌دانم

گریه های شب این دیدهٔ بیدار شده

مددی نیست که دیگر به منش باز آرد

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۳۷

 

خانهٔ صبر مرا باز برانداخته‌ای

تا چه کردم که مرا از نظر انداخته‌ای؟

هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی

خویش را نیک به جایی دگر انداخته‌ای

عوض آنکه به خون جگرت پروردم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۷۷

 

نظری گر ز سر لطف به کارم کردی

شادمان چون گل و خرم به بهارم کردی

جاودان گفتمی آن خنجر و بازو را شکر

با خود ار زانکه ببری چو شکارم کردی

اگر آن غنچه دهن را سر مهری بودی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۴

 

دیده بسیار نگه کرد به هر بام و دری

بجزو در نظر عقل نیامد دگری

خبر محنت ما در همه آفاق برفت

که چه دیدیم ز دست ستم بی‌خبری؟

ای که چون باد بهر گوشه گذاری داری

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۸۵

 

روی در پرده و از پرده برون می‌نگری

پرده‌بردار، که داریم سر پرده‌دری

خلق بر ظاهر حسن تو سخنها گویند

خود ندانند که از کوی تصور بدری

هر کسی روی ترا بر حسب بینش خویش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۹۹

 

عالمی را به فراق رخ خود می‌سوزی

تا خود از جمله کرا وصل تو باشد روزی؟

دل سخت تو به جز کینه نورزد با ما

چون به دل کینه کشی، پس به چه مهر اندوزی؟

خار این کوه و بیابان همه سوزن باید

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۶

 

سنت آنست که خاک کف پایش باشی

فرض واجب که به فرمان و برایش باشی

گر نخواهی که به حسرت سر انگشت گزی

در پناه رخ انگشت نمایش باشی

ماه را دیدم و گفتم: تو بگیری جایش

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۰۷

 

حال دل پیش تو گفتم، که تو یارم باشی

نه بدان تا تو به آشفتن کارم باشی

من که سوزنده چو شمعم خود ازین غصه تو نیز

چه ضرورت که فروزندهٔ نارم باشی؟

زین پس آن چشم ندارم که مرا خواب آید

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۲۵

 

به خرابات گذارم ندهند از خامی

سوی مسجد نتوانم شدن از بدنامی

صوفی رندم و معروف به شاهدبازی

عاشق مستم و مشهور به درد آشامی

سر ز ناچار بر آورده به بی‌سامانی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۵

 

عارت آمد که دمی قصهٔ ما گوش کنی؟

قصهٔ غصه این بی‌سر و پا گوش کنی؟

پادشاهی تو، ازین عیب نباشد که دمی

حال درویش بپرسی و دعا گوش کنی

چه زیان دارد؟ اگر بی‌سر و پایی روزی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۴۶

 

گر نخواهی که نظر با من درویش کنی

این توانی که به صد غصه دلم ریش کنی

نکنی گوش به جایی که رود قصهٔ من

مگر آن گوش که بر قول بداندیش کنی

با چنان تیر و کمانی که ترا می‌بینم

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۰

 

بر گذشت از من و بنمود چو ماه از سر کوی

دلبر کافرم از چادر کافوری روی

کرده هر هفت سر هفته و گرمابه زده

عرق و آب چکانش چو گلاب از سر و موی

کند شد قوت رفتارم از آن تیزی خوی

[...]

اوحدی
 

اوحدی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۸۶۷

 

با دل تنگ من از تنگ شکر هیچ مگوی

چون ترا از دل من نیست خبر هیچ مگوی

چند گویی که: حدیث تو به زر نیک شود؟

روی زرین مرا بین و ز زر هیچ مگوی

پیش قند دهن پسته مثال تو ز شرم

[...]

اوحدی
 
 
۱
۳
۴
۵
۶
sunny dark_mode