خانهٔ صبر مرا باز برانداختهای
تا چه کردم که مرا از نظر انداختهای؟
هر دم از دور مرا بینی و نادیده کنی
خویش را نیک به جایی دگر انداختهای
عوض آنکه به خون جگرت پروردم
دل من بردی و خون در جگر انداختهای
ناوک غمزه بیندازی و بگریزی تو
تا ندانم که تو بیدادگر انداختهای
گفته بودی که: دلت را به وفا شاد کنم
چون نکردی به چه آوازه در انداختهای؟
باد را بر سر کوی تو گذر دشوارست
زان همه دل که تو بر یک دگر انداختهای
آن سواری تو، که در غارت دل صد نوبت
رخت جان برده و بارم ز خر انداختهای
ای بسا سوخته دل را! که به پروانهٔ غم
آتش اندر زده چون شمع و سر انداختهای
ز اوحدی دل سر زلف تو ببر دست و کنون
نیست در زلف تو پیدا، مگر انداختهای؟
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
هوش مصنوعی: شاعر در این غزل از درد و رنج ناشی از دوری و بیتوجهی معشوقش سخن میگوید. او احساس میکند که معشوقش او را فراموش کرده و به جای آنکه کنارش باشد، به کسی دیگر توجه دارد. شاعر به توصیف حال خود میپردازد که هر لحظه دورتر میشود و معشوق به او ظلم کرده است. او از وعدههای پوچ معشوقش سخن میگوید و اینکه چگونه خود را در تنهایی و آرزوی وصال او میسوزاند. شعر نشاندهندهی ناامیدی و دلتنگی شاعر برای وصال محبوبش است.
هوش مصنوعی: تو باعث شدهای که صبر و آرامشم دچار آشفتگی شود. حالا باید ببینم چه کار کردهام که دیگر مرا نمیبینی.
هوش مصنوعی: هر لحظه من را از دور میبینی، اما خودت را نادیده میگیری. به خوبی میتوانی خود را به جای دیگری منتقل کنی.
هوش مصنوعی: بهجای آنکه عشق و محبت من را بزرگ کنی، قلبم را ربودی و به من درد و رنج زیادی تحمیل کردی.
هوش مصنوعی: تو با ناز و عشوه نگاه میکنی و سپس فرار میکنی، تا من نفهمم که تو با این کارها به من ظلم میکنی.
هوش مصنوعی: تو گفته بودی که میخواهی با وفاداری قلبم را شاد کنی، حالا چرا به دنبال جلب توجه و شایعات هستی؟
هوش مصنوعی: باد نمیتواند به راحتی از کنار کوی تو بگذرد، زیرا تو که دلها را به یکدیگر منتقل کردهای، همه را مشغول خود کردهای.
هوش مصنوعی: تو آن سوارگری هستی که با دلی آشفته و غمگین، بار سنگین ناامیدی را بر دوش من گذاشتهای و بارها و بارها جانم را به درد آوردهای.
هوش مصنوعی: بسیاری از دلهای سوخته و غمزده وجود دارند که بهخاطر غم و ناراحتی، مانند شمعی در حال ذوب شدن در آتش احساس سرشکستگی و خجالت میکنند.
هوش مصنوعی: از اوحدی دل در عشق تو پریشان شده است و اکنون در زلف تو چیزی پیدا نیست، مگر اینکه خودت آن را پنهان کردهای؟
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
تا دلم را به غم هجر درانداختهای
صبر را خانه ز بنیاد برانداختهای
دل نیندازم اگر تیر تو از جان گذرد
تا نگویند به سهمی سپر انداختهای
تا گشادی به تبسّم لب شیرین، ز حسد
[...]
سوی هرکس به عنایت نظر انداختهای
تا قیامت ز خودش بیخبر انداختهای
طمعم نیست کزین کو به سلامت بروم
که به هرسو که نهم پای، سر انداختهای
عقل در حلقه نگنجد ز بس اندر خم زلف
[...]
تا ز رخسار چو مه پرده برانداختهای
سوز خورشید به جان قمر انداختهای
در سراپای تو کم بود بلای دل و دین؟
که ز خط طرح بلای دگر انداختهای
دولت حسن تو وقت است شود پا به رکاب
[...]
بنگاهی ز خودم بیخبر انداختهای
دل من خوش که بحالم نظر انداختهای
پرتو مهر توام نیست عجب کز خاکم
شام برداشتهای و سحر انداختهای
گشتهای یار رقیب آه که بهر قتلم
[...]
ای که بر خاک شهیدان گذر انداختهای
قتل ما را چه به وقت دگر انداختهای
کشته ناز تواند این همه خونینکفنان
که درین بادیه بر یکدگر انداختهای
بلعجب این که به غیری که هواخواه تو نیست
[...]
معرفی ترانههایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 من حاشیه بگذارم ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.