رفیق اصفهانی » دیوان اشعار » مفردات » شمارهٔ ۲
دل من دشمن من کرد به من جانان را
خون شود دل که نهادم به سر دل جان را

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۱
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
از من ای خاک در دوست خدا را بپذیر
بکجا باز برم این سر بی سامان را
چه عجب خلق اگر از تو بغفلت گذرند
[...]

نشاط اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
جز بجان کس نشناسد صفت جانان را
هم بجانان بنگر تا بشناسی جان را
نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست
خواجه بیهوده بخود می نهد این بهتان را
هوس خرمی از سر بنه ای طالب دوست
[...]

سحاب اصفهانی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷
گر نخواهم که به فرمان دل آرم جان را
به که با خویش گذارم دل نافرمان را
شاد از اینم که به او زخم دگر تا نزند
نتواند که بر آرد ز دلم پیکان را
من از این دست که دارم به گریبان پیداست
[...]

ملا احمد نراقی » معراج السعادة » باب چهارم » فصل - شرافت گمنامی و بی اعتباری در نظر مردم
هر که را خوابگه آخر به دو مشتی خاک است
گو چه حاجت که بر افلاک کشی ایوان را
برو از خانه گردون به در و نان مطلب
کاین سیه کاسه در آخر بکشد مهمان را

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲
گر بسنجند به حشر اجر شب هجران را
غالب آن است که شاهین شکند میزان را
شد زبون زنخت قامت چوگانی من
گوی بنگر که همی زخمه زند چوگان را
کفر زلفت اگر این است برآنک که به عنف
[...]

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶
زندهرود ار کنم از دست غمت مژگان را
خاک بر باد دهم ساحت اصفاهان را
خازن خلد اگر آن روی بهشتی بیند
جاودان رخت به دوزخ فکند غلمان را
بعد ازاین بر سر آنم که اگر دست دهد
[...]

یغمای جندقی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۷
گر دهم رخصت یک چشم زدن مژگان را
خاک بر باد دهم واقعه طوفان را
چاره تیره شب هجر دعای سحر است
دانم آوخ که سحر نیست شب هجران را
آب و جاروب کشم زاشک و مژه منظر چشم
[...]

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۰
گفتمش وقت تو کردیم دل ویران را
گفت کس جای به ویرانه دهد سلطان را
ناوکش خواستم از سینه کشم کز سر عجز
دل گرفتش بدو دستی که مکش پیکان را
گفتمش رخنه کنم در دل سنگین از آه
[...]

آشفتهٔ شیرازی » غزلیات » شمارهٔ ۱۲
گر زمن جان طلبد سر بنهم فرمان را
گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را
با لب نوش ت من آب خضر نستانم
کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را
مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز
[...]

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵
جان به لب آمد و بوسید لب جانان را
طلب بوسهٔ جانان به لب آرد جان را
سر سودا زده بسپار به خاک در دوست
که از این خاک توان یافت سر و سامان را
صد هزاران دل گم گشته توان پیدا کرد
[...]

فروغی بسطامی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶
ترک چشم تو بیاراست صف مژگان را
تیره بخت آن که بدین صف نسپارد جان را
فارغم در غم عشق تو ز ویرانی دل
که خرابی نرسد مملکت ویران را
گر نبودی هوس نقطهٔ خالت بر سر
[...]

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ اول در نگارش احوال مشایخ و عارفین » بخش ۷۷ - سعدی شیرازی نَوَّرَ اللّهُ روحه
ای که انکار کنی عالم درویشان را
توچه دانی که چه سودا به سر است ایشان را
طلب منصب دنیا نکند صاحب عقل
عاقل آنست که اندیشه کند پایان را

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » روضهٔ دوم در ذکر فضلا و محقّقین حکما » بخش ۲۲ - حافظ شیرازی قُدِّسَ سِرُّه
گر چنین جلوه کند مغبچهٔ باده فروش
خاک روبِ در میخانه کنم مژگان را
ترسم آن قوم که بر دردکشان میخندند
در سرِ کارِ خرابات کنند ایمان را

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین » بخش ۵۵ - مجمر اصفهانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیه
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
من ندانم که به دستان روم از ره به عبث
آستین بر مزن ای شیخ و مشو دامان را

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین » بخش ۵۹ - نشاط اصفهانی
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را
چه عجب خلقی اگر از تو به غفلت گذرند
آنکه دردیش نباشد چه کند درمان را
نیست هستی بجز از هستی و هستی همه اوست
[...]

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین » بخش ۵۵ - مجمر اصفهانی رَحْمَةُ اللّهِ عَلَیه
بندگی چون نکنی ظلم مخوان فرمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را

رضاقلی خان هدایت » تذکرهٔ ریاض العارفین » فردوس در شرح احوال متأخرین و معاصرین » بخش ۵۹ - نشاط اصفهانی
درد چون نیست چه تأثیر بود درمان را
گوی شو تا که ببینی اثر چوگان را

وفایی شوشتری » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱
بستهام باز، به پیمانهٔ می پیمان را
تا ز پیمانهٔ می تازه کنم ایمان را
جز دل من که زند، یکتنه بر آن خم زلف
کس ندیدهست که گو لطمه زند چوگان را
دل ربودی ز من و جان به تو خواهم دادن
[...]

نیر تبریزی » غزلیات » شمارهٔ ۶
نفس بازپسین است ز هجرت جان را
مژده ای بخت که شد عمر به سر هجران را
طاقت باج غمش در دل ویرانه نماند
باز هشتم به وی این دهکده ویران را
محترم دار غم ای دل که خداوند کرم
[...]
