گنجور

 
آشفتهٔ شیرازی

گر زمن جان طلبد سر بنهم فرمان را

گوی گو گردن تسیلم بنه چوگان را

با لب نوش ت من آب خضر نستانم

کی مریضت زمسیحا طلبد درمان را

مانی از گرد گل روی تو بیند خط سبز

خط بطلان زند از شرم نگارستان را

رمضان میرسد ای ساقی مستان مددی

که زپیمانه می تازه کنم پیمان را

بیتو می خوردن من کی زچه باور داری

گر بگویند که خائیده کسی سندان را

مژه برهم منه ای چشم پی منع سرشک

که بخاشاک نبندند ره طوفان را

غیرت عشق چه شد یوسف و زندان نه سزاست

ای زلیخا که بزنجیر کشد مهمان را

مطرب از پرده عشاق بزن شور حجاز

که سر طوف خرابات بود مستان را

نقش تو بود بدل دیده از او عکس گرفت

ورنه در دیده چرا جای بود انسان را

یک جهان در بگمانند و حکیمان گریان

بتکلم بگشا آن دو لب خندان را

سودها برد زسودای تو آشفته بنقد

گر بکفر سر زلفین تو داد ایمان را

گفتمش دل بود آرام گه تو بنشین

گفت کس جا بخرابه ندهد سلطان را

ساقی آن باده سرشار مغانی بمن آر

تا کنم وصف بمستی ولی امکان را

مظهر سر ازل شاه رضا والی طوس

که بسامان ببرد هر سر بی سامان را