مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۱ - مستجاب شدن دعای پادشاه در خلاص پسرش از جادوی کابلی
او شنیده بود از دور این خبر
که اسیر پیرزن گشت آن پسر
کان عجوزه بود اندر جادوی
بینظیر و آمن از مثل و دوی
دست بر بالای دست است ای فتی
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۲ - در بیان آنک شهزاده آدمی بچه است خلیفهٔ خداست پدرش آدم صفی خلیفهٔ حق مسجود ملایک و آن کمپیر کابلی دنیاست کی آدمیبچه را از پدر ببرید به سحر و انبیا و اولیا آن طبیب تدارک کننده
ای برادر دانک شهزاده توی
در جهان کهنه زاده از نوی
کابلی جادو این دنیاست کو
کرد مردان را اسیر رنگ و بو
چون در افکندت دریغ آلوده روذ
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۳ - حکایت آن زاهد کی در سال قحط شاد و خندان بود با مفلسی و بسیاری عیان و خلق میمردند از گرسنگی گفتندش چه هنگام شادیست کی هنگام صد تعزیت است گفت مرا باری نیست
همچنان کن زاهد اندر سال قحط
بود او خندان و گریان جمله رهط
پس بگفتندش چه جای خنده است
قحط بیخ مؤمنان بر کنده است
رحمت از ما چشم خود بر دوختست
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۴ - بیان آنک مجموع عالم صورت عقل کل است چون با عقل کل بهکژروی جفا کردی صورت عالم ترا غم فزاید اغلب احوال چنانک دل با پدر بد کردی صورت پدر غم فزاید ترا و نتوانی رویش را دیدن اگر چه پیش از آن نور دیده بوده باشد و راحت جان
کل عالم صورت عقل کل است
کوست بابای هر آنکه اهل قل است
چون کسی با عقل کل کفران فزود
صورت کل پیش او هم سگ نمود
صلح کن با این پدر، عاقی بِهِل
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۵ - قصهٔ فرزندان عزیر علیهالسلام کی از پدر احوال پدر میپرسیدند میگفت آری دیدمش میآید بعضی شناختندش بیهوش شدند بعضی نشناختند میگفتند خود مژدهای داد این بیهوش شدن چیست
همچو پوران عزیر اندر گذر
آمده پرسان ز احوال پدر
گشته ایشان پیر و باباشان جوان
پس پدرشان پیش آمد ناگهان
پس بپرسیدند ازو کای رهگذر
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۶ - تفسیر این حدیث کی ائنی لاستغفر الله فی کل یوم سبعین مرة
همچو پیغامبر ز گفتن وز نثار
توبه آرم روز من هفتاد بار
لیک آن مستی شود توبهشکن
منسی است این مستی تن جامه کن
حکمت اظهار تاریخ دراز
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۷ - بیان آنک عقل جزوی تا بگور بیش نبیند در باقی مقلد اولیا و انبیاست
پیشبینی این خرد تا گور بود
وآن صاحب دل به نفخ صور بود
این خرد از گور و خاکی نگذرد
وین قدم عرصهٔ عجایب نسپرد
زین قدم وین عقل رو بیزار شو
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۸ - بیان آنک یا ایها الذین آمنوا لا تقدموا بین یدی الله و رسوله چون نبی نیستی ز امت باش چونک سلطان نهای رعیت باش پس رو خاموش باش از خود زحمتی و رایی متراش
پس برو خاموش باش از انقیاد
زیر ظل امر شیخ و اوستاد
ورنه گرچه مستعد و قابلی
مسخ گردی تو ز لاف کاملی
هم ز استعداد وا مانی اگر
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۲۹ - قصهٔ شکایت استر با شتر کی من بسیار در رو میافتم در راه رفتن تو کم در روی میآیی این چراست و جواب گفتن شتر او را
اشتری را دید روزی استری
چونک با او جمع شد در آخری
گفت من بسیار میافتم برو
در گریوه و راه و در بازار و کو
خاصه از بالای که تا زیر کوه
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۰ - تصدیق کردن استر جوابهای شتر را و اقرار کردن بفضل او بر خود و ازو استعانت خواستن و بدو پناه گرفتن به صدق و نواختن شتر او را و ره نمودن و یاری دادن پدرانه و شاهانه
گفت استر راست گفتی ای شتر
این بگفت و چشم کرد از اشک پر
ساعتی بگریست و در پایش فتاد
گفت ای بگزیدهٔ رب العباد
چه زیان دارد گر از فرخندگی
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۱ - لابه کردن قبطی سبطی را کی یک سبو به نیت خویش از نیل پر کن و بر لب من نه تا بخورم به حق دوستی و برادری کی سبو کی شما سبطیان بهر خود پر میکنید از نیل آب صاف است و سبوکی ما قبطیان پر میکنیم خون صاف است
من شنیدم که در آمد قبطیی
از عطش اندر وثاق سبطیی
گفت هستم یار و خویشاوند تو
گشتهام امروز حاجتمند تو
زانک موسی جادوی کرد و فسون
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۲ - در خواستن قبطی دعای خیر و هدایت از سبطی و دعا کردن سبطی قبطی را به خیر و مستجاب شدن از اکرم الاکرمین و ارحم الراحمین
گفت قبطی تو دعایی کن که من
از سیاهی دل ندارم آن دهن
که بود که قفل این دل وا شود
زشت را در بزم خوبان جا شود
مسخی از تو صاحب خوبی شود
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۳ - حکایت آن زن پلیدکار کی شوهر را گفت کی آن خیالات از سر امرودبُن مینماید ترا کی چنینها نماید چشم آدمی را سر آن امرودبن از سر امرودبن فرود آی تا آن خیالها برود و اگر کسی گوید کی آنچ آن مرد میدید خیال نبود و جواب این مثالیست نه مثل در مثال همین قدر بس بود کی اگر بر سر امرودبن نرفتی هرگز آنها ندیدی خواه خیال خواه حقیقت
آن زنی میخواست تا با مول خود
بر زند در پیش شوی گول خود
پس به شوهر گفت زن کای نیکبخت
من برآیم میوه چیدن بر درخت
چون برآمد بر درخت آن زن گریست
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۴ - باقی قصهٔ موسی علیهالسلام
کآمدش پیغامْ از وحی مهم
که کژی بگذار اکنون فَاْسْتَقِم
این درخت تنْ عصای موسیٖ است
که امرش آمد که بیندازش ز دست
تا ببینی خیر او و شرّ او
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۵ - اطوار و منازل خلقت آدمی از ابتدا
آمده اول به اقلیم جماد
وز جمادی در نباتی اوفتاد
سالها اندر نباتی عمر کرد
وز جمادی یاد ناورد از نبرد
وز نباتی چون به حیوانی فتاد
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۶ - بیان آنک خلق دوزخ گرسنگانند و نالانند به حق کی روزیهای ما را فربه گردان و زود زاد به ما رسان کی ما را صبر نماند
این سخن پایان ندارد موسیا
هین رها کن آن خران را در گیا
تا همه زان خوش علف فربه شوند
هین که گرگانند ما را خشممند
نالهٔ گرگان خود را موقنیم
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۷ - رفتن ذوالقرنین به کوه قاف و درخواست کردن کی ای کوه قاف از عظمت صفت حق ما را بگو و گفتن کوه قاف کی صفت عظمت او در گفت نیاید کی پیش آنها ادراکها فدا شود و لابه کردن ذوالقرنین کی از صنایعش کی در خاطر داری و بر تو گفتن آن آسانتر بود بگوی
رفت ذوالقرنین سوی کوه قاف
دید او را کز زمرد بود صاف
گرد عالم حلقه گشته او محیط
ماند حیران اندر آن خلق بسیط
گفت تو کوهی دگرها چیستند
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۸ - موری بر کاغذ میرفت نبشتن قلم دید قلم را ستودن گرفت موری دیگر کی چشم تیزتر بود گفت ستایش انگشتان را کن کی آن هنر ازیشان میبینم موری دگر کی از هر دو چشم روشنتر بود گفت من بازو را ستایم کی انگشتان فرع بازواند الی آخره
مورکی بر کاغذی دید او قلم
گفت با مور دگر این راز هم
که عجایب نقشها آن کلک کرد
همچو ریحان و چو سوسنزار و ورد
گفت آن مور اصبعست آن پیشهور
[...]
مولانا » مثنوی معنوی » دفتر چهارم » بخش ۱۳۹ - نمودن جبرئیل علیه السّلام خود را به مصطفی صلیالله علیه و سلّم به صورت خویش و از هفتصد پر او چون یک پر ظاهر شد افق را بگرفت و آفتاب محجوب شد با همهٔ شعاعش
مصطفی میگفت پیش جبرئیل
که چنانک صورت تست ای خلیل
مر مرا بنما تو محسوس آشکار
تا ببینم مر ترا نظارهوار
گفت نتوانی و طاقت نبوَدت
[...]