گنجور

 
مولانا

او شنیده بود از دور این خبر

که اسیر پیرزن گشت آن پسر

کان عجوزه بود اندر جادوی

بی‌نظیر و آمن از مثل و دوی

دست بر بالای دست است ای فتی

در فن و در زور تا ذات خدا

منتهای دستها دست خداست

بحر بی‌شک منتهای سیل‌هاست

هم ازو گیرند مایه ابرها

هم بدو باشد نهایت سیل را

گفت شاهش کاین پسر از دست رفت

گفت اینک آمدم درمان زفت

نیست همتا زال را زین ساحران

جز من داهی رسیده زان کران

چون کف موسی به امر کردگار

نک برآرم من ز سحر او دمار

که مرا این علم آمد زان طرف

نه ز شاگردی سحر مستخف

آمدم تا بر گشایم سحر او

تا نماند شاه‌زاده زردرو

سوی گورستان برو وقت سحور

پهلوی دیوار هست اسپید گور

سوی قبله باز کاو آنجای را

تا ببینی قدرت و صنع خدا

بس درازست این حکایت تو ملول

زبده را گویم رها کردم فضول

آن گره‌های گران را برگشاد

پس ز محنت پور شه را راه داد

آن پسر با خویش آمد شد دوان

سوی تخت شاه با صد امتحان

سجده کرد و بر زمین می‌زد ذقن

در بغل کرده پسر تیغ و کفن

شاه آیین بست و اهل شهر شاد

وآن عروس ناامید بی‌مراد

عالم از سر زنده گشت و پُر فروز

ای عجب آن روز روز امروز روز

یک عروسی کرد شاه او را چنان

که جلاب قند بُد پیش سگان

جادوی کمپیر از غصه بمرد

روی و خوی زشت فا مالک سپرد

شاه‌زاده در تعجب مانده بود

کز من او عقل و نظر چون در ربود

نو عروسی دید هم‌چون ماه حسن

که همی‌زد بر ملیحان راه حسن

گشت بیهوش و برو اندر فتاد

تا سه روز از جسم وی گم شد فؤاد

سه شبان‌روز او ز خود بیهوش گشت

تا که خلق از غشی او پر جوش گشت

از گلاب و از علاج آمد به خود

اندک اندک فهم گشتش نیک و بد

بعد سالی گفت شاهش در سخن

کای پسر یاد آر از آن یار کهن

یاد آور زان ضجیع و زان فراش

تا بدین حد بی‌وفا و مر مباش

گفت رو من یافتم دارالسرور

وا رهیدم از چَهِ دارالغرور

هم‌چنان باشد چو مؤمن راه یافت

سوی نور حق ز ظلمت روی تافت