گنجور

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۲

 

ای که ز سودای عشق بی سر و پا مانده‌ای

بر سر این راه دور خفته چرا مانده‌ای

ای دل غافل بدانک منتظر توست دوست

آه که آگه نه‌ای کز که جدا مانده‌ای

جملهٔ مردان راه، راه گرفتند پیش

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۳

 

بوی زلفت در جهان افکنده‌ای

خویشتن را بر کران افکنده‌ای

از نسیم زلف مشک‌افشان خویش

غلغلی اندر جهان افکنده‌ای

وز کمال نور روی خویشتن

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۴

 

بحری است عشق و عقل ازو برکناره‌ای

کار کنارگی نبود جز نظاره‌ای

در بحر عشق عقل اگر راهبر بدی

هرگز کجا فتادی ازو برکناره‌ای

وانجا که بحر عشق درآید به جان و دل

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۵

 

گر کسی یابد درین کو خانه‌ای

هر دمش واجب بود شکرانه‌ای

هر که او بویی ندارد زین حدیث

هر بن مویش بود بتخانه‌ای

هر که در عقل لجوج خویش ماند

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۶

 

شعله زد شمع جمال او ز دولتخانه‌ای

گشت در هر دو جهان هر ذره‌ای پروانه‌ای

ای عجب هر شعله‌ای از آفتاب روی او

گشتت زنجیری و در هر حلقه‌ای دیوانه‌ای

هر که با هر حلقه در دنیا نیفتاد آشنا

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۷

 

آن را که نیست در دل ازین سر سکینه‌ای

نبود کم از کم و بود از کم کمینه‌ای

خواهی که از قرینه بدانی که عشق چیست

ناخورده می ز عشق ندانی قرینه‌ای

در دار ملک عشق خلیفه کسی بود

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۸

 

ای صد هزار عاشقت از فرق تا به پای

پنهان ز عاشقانت رویی به من نمای

آب رخم مبر ز دو جادوی پر فریب

قوت دلم بده ز دو یاقوت جانفزای

اندر هوای روی تو ای آفتاب حسن

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۴۹

 

ای از شکنج زلفت هرجا که انقلابی

هرگز نتافت بر کس چون رویت آفتابی

در پیش عکس رویت شمس و قمر خیالی

در جنب طاق چشمت نیل فلک سرابی

بی تنگی دهانت جان مانده در مضیقی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۰

 

درآمد از در دل چون خرابی

ز می بر آتش جانم زد آبی

شرابم داد و گفتا نوش و خاموش

کزین خوشتر نخوردستی شرابی

چو جان نوشید جام جان فزایش

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۱

 

گر تو نسیمی ز زلف یار نیابی

تا به ابد رد شوی و بار نیابی

یک دم اگر بوی زلف او به تو آید

گنج حقیقت کم از هزار نیابی

لیک اگر بنگری به حلقهٔ زلفش

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۲

 

از من بی خبر چه می‌طلبی

سوختم خشک و تر چه می‌طلبی

گرچه شهباز معرفت بودم

ریختم بال و پر چه می‌طلبی

در دو عالم ز هرچه بود و نبود

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۳

 

جانا دلم ببردی و جانم بسوختی

گفتم بنالم از تو زبانم بسوختی

اول به وصل خویش بسی وعده دادیم

واخر چو شمع در غم آنم بسوختی

چون شمع نیم کشته و آورده جان به لب

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۴

 

عشق را گر سری پدیدستی

این در بسته را کلیدستی

نرسد هیچکس به درگه عشق

کاشکی هیچ کس رسیدستی

یا اگر کس به پیشگه نرسد

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۵

 

اگر از نسیم زلفت اثری به جان فرستی

به امید وصل جان را، خط جاودان فرستی

ز پی تو پاک‌بازان به جهان در اوفتادند

چه اگر ز زلف بویی به همه جهان فرستی

ز تعجب و ز حیرت دل و جان به سر درآید

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۶

 

جانا دلم ببردی در قعر جان نشستی

من بر کنار رفتم تو در میان نشستی

گر جان ز من ربودی الحمدلله ای جان

چون تو بجای جانم بر جای جان نشستی

گرچه تو را نبینم بی تو جهان نبینم

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۷

 

ای همه راحت روان، سرو روان کیستی

ملک تو شد جهان جان، جان و جهان کیستی

اینت جمال دلبری مثل تو کس ندیده‌ام

هیچ ندانم ای پسر تا تو از آن کیستی

از لب همچو شکرت پر گهر است عالمی

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۸

 

ای آفتاب از ورق رویت آیتی

در جنب جام لعل تو کوثر حکایتی

هرگز ندید هیچ کس از مصحف جمال

سرسبزتر ز خط سیاه تو آیتی

بر نیت خطت که دلم جای وقف دید

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۵۹

 

گر مرد راه عشقی ره پیش بر به مردی

ورنه به خانه بنشین چه مرد این نبردی

درمان عشق جانان هم درد اوست دایم

درمان مجوی دل را گر زنده دل به دردی

گفتی به ره سپردن گردی برآرم از ره

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۰

 

درج یاقوت درفشان کردی

دیو بودی و قصد جان کردی

شکری خواستم از لعل لبت

هر دو لب را شکرستان کردی

گفتم این لحظه یافتم شکری

[...]

عطار
 

عطار » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۷۶۱

 

تا تو ز هستی خود زیر و زبر نگردی

در نیستی مطلق مرغی بپر نگردی

زین ابر تر چو باران بیرون شو و سفر کن

زیرا که بی سفر تو هرگز گهر نگردی

این پردهٔ نهادت بر در ز هم که هرگز

[...]

عطار
 
 
۱
۳۶
۳۷
۳۸
۳۹
۴۰
۴۳
sunny dark_mode