گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۲

 

برفتم از برت ای دیده را چو بینایی

شدم به گرد جهان هر دری و هر جایی

ملول گشت دلت زان سبب سفر کردم

مگر ز زحمتِ من هفته ای برآسایی

چنان ضعیف ببودم به زیر بار فراق

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۳

 

آمدم باز دلی مضطرب از دروایی

تا تو تسکینِ دل مضطربم فرمایی

مرده ای زنده شود گر قدمی رنجه کنی

وه وه ای گر به سر کشته ی هجران آیی

همه شب منتظر عکس خیال رخ تو

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۴

 

نشسته ام مترصّد به کنج تنهایی

بدان امید که تشریف وصل فرمایی

در آرزوی دمی ام که هم دمی یابم

مگر خلاص شوم از عذاب تنهایی

زهی سعادت و دولت اگر شبی، روزی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۵

 

ای مونس روزگار تنهایی

بر ما شب هجر چند پیمایی

در نزع فتاده ام نظر بر در

تدبیرِ وداع کن چه می پایی

بر بویِ تو جانِ رفته باز آمد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۶

 

شب مفارقت و روز هجر و تنهایی

که را بود به چنین شب دل شکیبایی

اگرچه از شب دیجور خود گرفته ترست

ملالت سوزندگانِ شیدایی

چه سود کان بت یوسف جمالِ بی رحمت

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۷

 

ز بی یاری و بی کاری و بی خوابی و تنهایی

چو مجنونِ بنی عامر شدم یک باره سودایی

به هر َلیلی که بی لیلی به روز آورده ام صد ره

به گردِ حی به حی برگشته ام چون قیس شیدایی

تنی دارم گدازان همچو قلعی بر سر آتش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۸

 

خون شد دل مجروحم در گوشه‌ی تنهایی

ای بخت نمی‌دانم تا کی به سرم آیی

صبری و دلی باید کز عهده برون آید

ور نی که تواند کرد از دوست شکیبایی

آرام نمی‌گیرد با خویش نمی‌آید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۹۹

 

ای بخت ندانم به سرم باز کی آیی

کی باز در بسته به رویم بگشایی

احیا کنی اموات دگر باره چو عیسی

گر هیچ کنی معجزه ای باز نمایی

دیرست که بر ما نگذشتی و نبردی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۰

 

خوش است عالم آزادگی و خوش خویی

بدین مقام درآ گر بهشت می جویی

اگر تو آینه ی روی دوست دریابی

به روی آینه بنگر که چون نکورویی

کدام جامِ جم آنجا که سینه ی صافی ست

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۱

 

اگر از هر دو جهان برشکنی یک رویی

ورنه ای یار کجا با که سخن می گویی

هر چه در دوست شوی محو و در او مستغرق

این توان گفت از اویی نتوان گفت اویی

هر چه او نه ، که و چه کو و کجا، اوست همه

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۲

 

بر سر راهِ توام روز و شب آخر کویی

پیش تر زآن که رسد جان به لب آخر کویی

خود نگویی که مرا همْ‌نفسی بود برفت

هم‌ْدمت را نفسی واطلب آخر کویی

دوستان را نپسندند به دشمن‌کامی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۳

 

ساقیِ مجلسِ صفا چارهٔ ما به چاره‌ای

چاره و بس که حالتی نیست جز این و چاره‌ای

میر خمار هر چه شد تیره ز من زمان زمان

می‌کشد از سپاهِ غم بر سرِ من هزاره‌ای

فایض میکده به ما دیر به دیر می‌رسد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۴

 

هر که جگرگوشه ای دارد و جانانه ای

در نظرش مصر دان هست چو ویرانه ای

خاصه که تو دل بری شنگِ جهانی که نیست

در صدفِ روزگار همچو تو دردانه ای

مطلعِ خورشید چیست رویِ تو دیدن صباح

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۵

 

آخر ای شمعِ روان پروانه ای

چند سوزی خاطرِ دیوانه ای

گر چه ما بر شمعِ رویت سوختیم

شمع را نگریزد از پروانه ای

هیچ نقصانی نباشد شمع را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۶

 

دیده‌ای در عشق چون مجنون دگر دیوانه‌ای

هان بیا بنگر مرا آشفته بر جانانه‌ای

وحشیی بینی ملولی، سرگرانی، دل‌سبک

ترک مردم کرده و خو کرده در ویرانه‌ای

ممتحن بی‌خویشتن، غم‌خواره‌ای، بیچاره‌ای

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۷

 

کیست پیرِ عاقلان در کویِ تو دیوانه‌ای

چیست شمعِ آسمان با رویِ تو پروانه‌ای

مادرِ دوران نزاید بعد از این مانندِ تو

کی به دست آید چو تو از انس و جان جانانه‌ای

من به بیداری نمی‌دارم توقّع کاشکی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۴۰۸

 

ساقی ز بامداد بیاور قِنینه‌ای

بردار بانگِ قهقهه از آبگینه‌ای

نقدینه بهشت مهیّا نمی‌شود

لطفی کنی ز ما بستانی رهینه‌ای

حالی در این معامله مصرف نمی‌شود

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۱

 

در سایه خویش گوشه ای ده ما را

و ز خرمن خویش خوشه ای ده ما را

چیزی دگر از تو آرزو می نه کنیم

از خوان نیاز توشه ای ده ما را

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۲

 

کردیم به ناکام بسیج ره را

بگذاشته بیهوده دل ابله را

گفتم مگر از وصل شبی عید کنم

چون ابر حجاب شد ندیدم مه را

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » رباعیات » شمارهٔ ۳

 

گفتم به وصال وعده دادست مرا

اقبال دری دگر گشادست مرا

چشمم به درست و گوش بر در و او خود

چون حلقه برون در نهادست مرا

حکیم نزاری
 
 
۱
۷۱
۷۲
۷۳
۷۴
۷۵
۸۳
sunny dark_mode