گنجور

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۲

 

شنیده ام که تو با دوستان وفا نکنی

من اعتماد ندارم که عهد می شکنی

به شیوه دگر افتاده ای ندانم دوش

چه خواب دیده ای امروز باز در چه فنی

چه خوانمت به که مانی جز این نمیدانم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۳

 

به بوسه ای چه شود گر مضایقت نکنی

چو گویمت که بده قصد دادنت نکنی

کرامت است اگر بر هلاک من صبری

به کار داری و چندین مبالغت نکنی

چرا به یک دو سخن التفات ننمایی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۴

 

به دل زمن بحلی گر به جان طمع نکنی

ولی اگر تو توی جان و دل ز بُن بکنی

ترا نخست دل آرامِ خود گمان بردم

یقین چو می نگرم خود هلاکِ جانِ منی

به طیره می روی ار بی وفات میخوانم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۵

 

دل میبری به غارت و شلتاق می کنی

وز غمزه فتنه ها که در آفاق می کنی

پنهان ز خلق میکنم این راز و بر سرم

چشمانِ مست خود را ایغاق می کنی

اینجوی توست عرصه ی ملک وجود را

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۶

 

زان خوشه نغوله که آونگ می کنی

بل زان دو فتنه این همه نیرنگ می کنی

هر روز بامداد به عمدا بر آفتاب

نقشی دگر به شعبده ی رنگ می کنی

تا نیلِ حُسن بر ورقِ ماه میکشی

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۷

 

دریغ چون تو نگاری به دست اهرمنی

چرا خدای ندادت به دست همچو منی

بتی ندید کسی هم وثاقِ عفریتی

که حیف باشد دیو و فرشته در وطنی

چو زلف تو نبود دل بری به طرّاری

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۸

 

بر آواز چنگ و رباب و دف و نی

بنه بر کفم ساقیا ساغرِ می

بهارست و مجلس بهشت است و اکنون

اگر کاسه این جا نگیری کجا کی

نه من از در لایَجوز و یَجوزم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۳۹

 

به جان نزدیکِ جانانم مسافت گرچه کوته نی

محبت عالمی دارد که جز جان را در او ره نی

چه باشد مشرق و مغرب به پای اندرون پویان

درین ره عاشقان دانند عاقل نی و ابله نی

دلم باشخص گفت اینک تو ساکن باش من رفتم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۰

 

ای گر درآید از درم سرمست یار قاینی

بر جان نهم، بر دل نهم، دستِ نگار قاینی

مردم نمیگویم ز که مستم نمیگویم ز چه

مشهور باشد در جهان چشم خمار قاینی

آرامِ جانی یافتم کز دل قرارم می برد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۱

 

ای ملامت گر اگر شاهدِ ما را بینی

بیش بر ره گذرِ چون و چرا ننشینی

همه چون بیند اعما چو نمی بیند هیچ

تو خود آن دیده نداری که به آنش بینی

تا بدان دیده شوی دیده که نتوانی دید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۲

 

تا به کی عجب و شرک و خود بینی

با خدا باش تا خدا بینی

این همه شوق و عشق و درد و نیاز

در میان هیچ تو همه اینی

شش همی خواهی و یک آمد نقش

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۳

 

به لطفِ تست مرا گر صواب می بینی

توقعی که درآیی دمی و بنشینی

بیا که علّتِ رنجم طبیب می گردد

در آن زمین که تو ام بر فرازِ بالینی

قدم ز کلبه ی فرهادِ خویش باز مگیر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۴

 

ای زندگیِ جان ها الّا به تو جان حی نی

این جا که منم آری آن جا شی و لا شی نی

صاحب نظران گرچه بی دیده ترا دیدند

اعما چو نمی بیند افتد به سرِ پی نی

عارف نبود هرگز در زاویه بنشسته

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۵

 

ای بی تو دلِ مرا قراری نی

هیچم ز میانِ تو کناری نی

انصاف که عمر می کند ضایع

آن را که به دست چون تو یاری نی

از وصلِ رقیب بهره می یابد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۶

 

مرا تا دلی هست جانم تویی

نه خود این جهان کآن جهانم تویی

چه گویم ز دین و دل ای جانِ من

چو جانم تویی این و آنم تویی

نمی خواهم از تو بریدن به جسم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۷

 

مرا چیزهایی نمودند روی

که با کس نگفتند کآن را بگوی

بگفتند و گفتیم و نشنود کس

همین است معنیِ سنگ و سبوی

به جز روی او نیست رویی دگر

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۸

 

من آن نی ام که نی ام با تو یک دل و یک روی

دو روی نیست دلم با تو چون گلِ خودروی

خیالِ قامتِ زیبایِ تو بر استاده ست

کنارِ چشمه ی چشمم چو سرو بر لبِ جوی

خوشا میانِ تو گر در کنار می آید

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۴۹

 

دلبرا هرچه از برِ ما می‌روی

همچو روحِ قدس تنها می‌روی

خضرِ وقتی ای لبت آبِ حیات

همچو خور بر بامِ خضرا می‌روی

در پِیَت چون ذرّه سرگردان منم

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۰

 

در دل نشسته ای اگر از دیده می روی

موقوفِ وقت نیست ملاقاتِ معنوی

بر دوستان مسافتِ شکلی حجاب نیست

ای دوست جهد کن که از آن دوستان شوی

چندان که ممکن است وفا کن به حسنِ عهد

[...]

حکیم نزاری
 

حکیم نزاری » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۵۱

 

روی مخوانش که می چکد عرق از وی

برگِ گل است آن نشسته بر ورقش خَوی

هر که چنین صورتی بدید محال است

کاتشِ تشویش بر دلش ننهد کی

هیأتِ شیرینش ار مطالعه کردی

[...]

حکیم نزاری
 
 
۱
۶۸
۶۹
۷۰
۷۱
۷۲
۸۳