چو زد زآرایش خورشید راهی

در آرایش بُدی خورشید ماهی

خلیفت‌وار نور صبح‌گاهی

جهان بستد سپیدی از سیاهی

ندانم کرد خدمت‌های شاهی

مگر لختی سجود صبحگاهی

سبک باش ای نسیم صبح گاهی

تفضل کن بدان فرصت که خواهی

زمین را بوسه ده در بزم شاهی

که دارد بر ثریا بارگاهی

که چون شد ماه کسری در سیاهی

به هرمز داد تخت پادشاهی

پری‌دختی‌، پری بگذار‌! ماهی‌!

به زیر مقنعه صاحب‌کلاهی

ز جنس چارپا چندان که خواهی

به افزونی فزون از مرغ و ماهی

زمین بگذار کز مه تا به ماهی

خبر دارم ز هر معنی که خواهی

ز هر سو کرد بر عادت نگاهی

نظر ناگه در افتادش به ماهی

بر آورد از جگر سوزنده آهی

که آتش در چو من مردم گیاهی

ز چشمش برده آن چشمه سیاهی

در او غلطید چون در چشمه ماهی

به هر چشمه شدن هر صبح‌گاهی

بر آوردن مُقنّع‌وار ماهی

ز گنج خسروی و ملک شاهی

فدا کردش که می‌کن هر چه خواهی

یکی ناز تو و صد مُلکِ شاهی

یکی موی تو وَز مه تا به ماهی

قد چون سرو‌َش از دیوان شاهی

به گلبن داده تشریف سپاهی

ز سبزه یافتند آرام‌گاهی

که جز سوسن نرست از وی گیاهی

پری‌زادِ پری‌رخ گفت ماهی

به بازی بود در نخجیرگاهی

جوانی داری و شیری و شاهی

سری و با سری صاحب کلاهی

چو سر بر کرد ماه از برج ماهی

مه پرویز شد در برج شاهی