گنجور

 
نظامی

زهی دارنده اورنگ شاهی

حوالتگاه تایید الهی

پناه سلطنت، پشت خلافت

ز تیغت تا عدم، مویی مسافت

فریدون دوم، جمشید ثانی

غلط گفتم که حشو است این معانی

فریدون بود طفلی گاو پرورد

تو بالغ‌دولتی هم شیر و هم مرد

ستد جمشید را، جان، مارِ ضحاک

ترا جان بخشد اژدرهای افلاک

گر ایشان داشتندی تخت با تاج

تو تاج و تخت می‌بخشی به محتاج

کند هر پهلوی خسرو نشانی

تو خود هم خسروی هم پهلوانی

سلیمان را نگین بود و ترا دین

سکندر داشت آیینه، تو آیین

ندیدند آنچه تو دیدی ز ایام

سکندر ز آینه، جمشید از جام

زهی ملک جوانی خرّم از تو

اساس زندگانی محکم از تو

اگر صد تخت خود بر پشت پیل است

چو بی نقش تو باشد تخت نیل است

به تیغِ آهنین عالم گرفتی

به زرین جام، جای جم گرفتی

به آهن چون فراهم شد خزینه

از آهن وقف کن بر آبگینه

به دستوری حدیثی چند کوتاه

بخواهم گفت اگر فرمان دهد شاه

من از سِحرِ سَحَر پیکان راهم

جرس‌جنبانِ هاروتانِ شاهم

نخستین مرغ بودم من درین باغ

گرم بلبل کنی کینت و گر زاغ

به عرض بندگی دیر آمدم دیر

و گر دیر آمدم شیر آمدم شیر

چه خوش گفت این سخن پیر جهانگرد

که دیر آی و درست آی ای جوانمرد

در این اندیشه بودم مدتی چند

که نزلی سازم از بهر خداوند

نبودم تحفهٔ چیپال و فغفور

که پیش آرم‌، زمین را بوسم از دور

بدین مشتی خیال فکرت‌انگیز

بساط بوسه را کردم شکر‌ریز

اگر چه مور قربان را نشاید

ملخ نزل سلیمان را نشاید

نبود آبی جز این در مغز میغم

و گر بودی نبودی جان دریغم

به ذره آفتابی را که گیرد‌؟

به گنجشکی عقابی را که گیرد‌؟

چه سود افسوس من کز کدخدایی

جز این مویی ندارم در کیایی

حدیث آنکه چون دل گاه و بیگاه

ملازم نیستم در حضرتِ شاه

نباشد بر ملک پوشیده رازم

که من جز با دعا با کس نسازم

نظامی اکدشی خلوت‌نشین است

که نیمی سرکه نیمی انگبین است

ز طبع‌ِ تر گشاده چشمهٔ نوش

به زهد خشک، بسته بار بر دوش

دهان زهدم ار چه خشک خانی است

لسان رَطبَم، آب زندگانی است

چو مشک از ناف عزلت بو گرفتم

به تنهایی چو عنقا خو گرفتم

گل بزم از چو من خاری نیاید

ز من غیر از دعا کاری نیاید

ندانم کرد خدمت‌های شاهی

مگر لختی سجود صبحگاهی

رعونت در دماغ از دام ترسم

طمع در دل ز کار خام ترسم

طمع را خرقه بر خواهم کشیدن

رعونت را قبا خواهم دریدن

من و عشقی مجرد باشم آنگاه

بیاسایم چو مفرد باشم آنگاه

سر خود را به فتراکت سپارم

ز فتراکت چو دولت سر بر آرم

گرم دور افکنی در بوسم از دور

و گر بنوازیَم نُورٌ علی نور

به یک خنده گرت باید چو مهتاب

شب‌افروز‌ی کنم چون کِرمِ شب‌تاب

چو دولت هر که را دادی به خود راه

نِبِشتی بر سرش یا میر یا شاه

چو چشم صبح در هر کس که دیدی

پلاسِ ظلمت از وی در کشیدی

به هر کشور که چون خورشید راندی

زمین را بدره بدره زر فشاندی

زر افشانت همه ساله چنین باد

چو تیغت حصن جانت آهنین باد

جهان بیرون مباد از حکم و رایت

زمین خالی مباد از خاکِ پایت

سرت زیر کلاه خسروی باد

به خسرو زادگان پشتت قوی باد

به هر منزل که مشک‌افشان کنی راه

منور باش چون خورشید و چون ماه

به هر جانب که روی آری به تقدیر

رکابت باد چون دولت، جهانگیر

جنابت بر همه آفاق منصور

سپاهت قاهر و اعدات مقهور