گنجور

 
نظامی

ندیمی خاص بودش نام شاپور

جهان گشته ز مغرب تا لهاوُر

ز نقاشی به مانی مژده داده

به رسامی در اقلیدس گشاده

قلم‌زنْ چابکی صورت‌گری چُست

که بی‌کِلک از خیالش نقش می‌رُست

چنان در لطف بودش آب‌دستی

که بر آب از لطافت نقش بستی

زمین بوسید پیش تخت پرویز

فرو گفت این سخن‌های دل‌آویز

که گر فرمان دهد شاه جهانم

بگویم صد یک از چیزی که دانم

اشارت کرد خسرو کای جوان‌مرد

بگو گرم و مکن هنگامه را سرد

زبان بگشاد شاپورِ سخن‌گوی

سخن را بهره داد از رنگ و از بوی

که تا گیتی است، گیتی بنده بادت

زمانه سال و مه فرخنده بادت

جمالت را جوانی هم‌نفس باد

همیشه بر مرادت دست‌رس باد

غمین باد آن که او شادت نخواهد

خراب آن کس که آبادت نخواهد

بسی گشتم درین خرگاهِ شش‌طاق

شگفتی‌ها بسی دیدم در آفاق

از آن سوی کهستان منزلی چند

که باشد فرضه دریای دربند

زنی فرمانده‌ست از نسل شاهان

شده جوش سپاهش تا سپاهان

همه اقلیم ارّان تا به ارمَن

مقرر گشته بر فرمان آن زن

ندارد هیچ مرزی بی‌خراجی

همه دارد مگر تختی و تاجی

هزارش قلعه بر کوه بلند است

خزینه‌‌ش را خدا داند که چند است‌!

ز جنس چارپا چندان که خواهی

به افزونی فزون از مرغ و ماهی

ندارد شوی و دارد کامرانی

به شادی می‌گذارد زندگانی

ز مردان بیش‌تر دارد سترگی

مهین‌بانوش خوانند از بزرگی

شمیرا نام دارد آن جهان‌گیر

شمیرا را مهین‌بانوست تفسیر

نشستِ خویش را در هر هوایی

به هر فصلی مهیا کرده جایی

به فصل گل به موقان است جایش

که تا سرسبز باشد خاک پایش

به تابستان شود بر کوه ارمن

خرامد گل به گل خرمن به خرمن

به هنگام خزان آید به ابخاز

کند در جستن نخجیر پرواز

زمستانش به بردع مِیل چیر است

که بردع را هوای گرم‌سیر است

چهارش فصل ازین‌سان در شمار است

به هر فصلی هواییش اختیار است

نفس یک‌یک به شادی می‌شمارد

جهانْ خوش‌خوش به بازی می‌گذارد

درین زندان‌سرایِ پیچ بر پیچ

برادرزاده‌‌ای دارد دگر هیچ

پری‌دختی‌، پری بگذار‌! ماهی‌!

به زیر مقنعه صاحب‌کلاهی

شب‌افروزی چو مهتابِ جوانی

سیه‌چشمی چو آبِ زندگانی

کشیده قامتی چون نخل سیمین

دو زنگی بر سر نخلش رطب‌چین

ز بس کآورد یاد آن نوش‌لب را

دهان پُر آبِ شکر شد رطب را

به مرواریدِ دندان‌های چون نور

صدف را آبِ دندان داده از دور

دو شکر چون عقیق آب‌داده

دو گیسو چون کمندِ تاب‌داده

خم گیسوش تاب از دل کشیده

به گیسو سبزه را بر گل کشیده

شده گرم از نسیم مشک‌بیزش

دماغِ نرگسِ بیمارخیزش

فسونگر کرده بر خود چشم خود را

زبان بسته به افسون، چشمِ بد را

به سِحری کآتشِ دل‌ها کند تیز

لبش را صد زبان هر صد شکرریز

نمک دارد لبش در خنده پیوست

نمک شیرین نباشد وآنِ او هست

تو گویی بینی‌اش تیغی‌ست از سیم

که کرد آن تیغ، سیبی را به دو نیم

ز ماهش صد قصب را رخنه یابی

چو ماهش رخنه‌ای بر رخ نیابی

به شمعش بر بسی پروانه بینی

ز نازش سوی کس پروا نبینی

صبا از زلف و رویش حله‌پوش است

گهی قاقم گهی قندز فروش است

موکل کرده بر هر غَمزه غَنجی

زنخ چون سیب و غبغب چون ترنجی

رخش تقویمِ انجم را زده راه

فشانده دست بر خورشید و بر ماه

دو پستانْ چون دو سیمین‌نارِ نوخیز

بر آن پستان گلِ بُستان درم‌ریز

ز لعلش بوسه را پاسخ نخیزد

که لعل ار وا گشاید دُر بریزد

نهاده گردن، آهو گردنش را

به آب چشم شسته دامنش را

به چشم آهوان آن چشمهٔ نوش

دهد شیرافکنان را خواب خرگوش

هزار آغوش را پُر کرده از خار

یک آغوش از گلش ناچیده دیار

شبی صد کس فزون بیند به خوابش

نبیند کس شبی چون آفتابش

گر اندازه ز چشم خویش گیرد

بر آهویی صد آهو بیش گیرد

ز رشک نرگس مستش خروشان

به بازار ارم ریحان‌فروشان

به عید آرایِ ابرویِ هلالی

ندیدش کس که جان نسپُرد حالی

به حیرت مانده مجنون در خیالش

به قایم رانده لیلی با جمالش

به فرمانی که خواهد خلق را کشت

به دستش ده قلم یعنی ده انگشت

مه از خوبیش خود را خال خوانده

شب از خالش کتاب فال خوانده

ز گوش و گردنش لؤلؤ خروشان

که رحمت بر چنان لؤلؤ فروشان

حدیثی و هزار آشوب دلبند

لبی و صد هزاران بوسه چون قند

سر زلفی ز ناز و دلبری پر

لب و دندانی از یاقوت و از دُر

از آن یاقوت و آن دُرِّ شکرخند

مفرح ساخته سوداییی چند

خرد سرگشته بر روی چو ماهش

دل و جان فتنه بر زلف سیاهش

هنر فتنه شده بر جان پاکش

نبشته عهده عنبر به خاکش

رخش نسرین و بویش نیز نسرین

لبش شیرین و نامش نیز شیرین

شکرلفظان لبش را نوش خوانند

ولیعهد مهین‌بانوش دانند

پری‌رویان کزان کشور امیرند

همه در خدمتش فرمان‌پذیرند

ز مهترزادگانِ ماه‌پیکر

بود در خدمتش هفتاد دختر

به خوبی هر یکی آرام جانی

به زیبایی دل‌آویزِ جهانی

همه آراسته با رود و جامند

چو مه منزل به منزل می‌خرامند

گهی بر خرمنِ مه مشک پوشند

گهی در خرمن گل باده نوشند

ز برقع نیستشان بر روی بندی

که نارد چشم زخم آن جا گزندی

به خوبی در جهان یاری ندارند

به گیتی جز طرب کاری ندارند

چو باشد وقت زور آن زورمندان

کنند از شیر چنگ از پیل دندان

به حمله جان عالم را بسوزند

به ناوک چشم کوکب را بدوزند

اگر حور بهشتی هست مشهور

بهشت است آن طرف وان لعتبان حور

مهین‌بانو که آن اقلیم دارد

بسی زین گونه زر و سیم دارد

بر آخر بسته دارد ره‌نوردی

کز او در تک نیابد باد گردی

سبق برده ز وهم فیلسوفان

چو مرغابی نترسد زآب طوفان

به یک صفرا که بر خورشید رانده

فلک را هفت میدان باز مانده

به گاهِ کوه‌کندن آهنین‌سُم

گهِ دریا بُریدن خیزران دُم

زمانه‌گردش و اندیشه‌رفتار

چو شب کارآگه و چون صبح بیدار

نهاده نام آن شب‌رنگْ شبدیز

بر او عاشق‌‌تر از مرغِ شب‌آویز

یکی زنجیر زر پیوسته دارد

بدان زنجیر پایش بسته دارد

نه شیرین‌‌تر ز شیرین خلق دیدم

نه چون شبدیز شب‌رنگی شنیدم

چو بر گفت این سخن شاپورِ هشیار

فراغت خفته گشت و عشق بیدار

یکایک مِهر بر شیرین نهادند

بدان شیرین‌زبان اقرار دادند

که استادی که در چین نقش بندد

پسندیده بود هرچ او پسندد

چنان آشفته شد خسرو بدان گفت

کزان سودا نیآسود و نمی‌خفت

همه روز این حکایت باز می‌جست

جز این تخم از دماغش برنمی‌رست

در این اندیشه روزی چند می‌بود

به خشک افسانه‌ای خرسند می‌بود

چو کار از دست شد دستی بر آورد

صبوری را به سرپایی در آورد

به خلوت، داستان‌خواننده را خوانْد

بسی زین داستان با وی سخن راند

بدو گفت ای به کارآمد وفادار

به کار آیم کنون، کز دست شد کار

چو بنیادی بدین خوبی نهادی

تمامش کن که مردی اوستادی

مگو شکر، حکایت مختصر کن

چو گفتی سوی خوزستان گذر کن

تو را باید شدن چون بت‌پرستان

به دست آوردن آن بت را به دستان

نظر کردن که در دل داد دارد؟

سر پیوند مردم زاد دارد؟

اگر چون موم نقشی می‌پذیرد

بر او زن مُهر ما تا نقش گیرد

ور آهن‌دل بوَد منشین و برگرد

خبر ده تا نکوبم آهن سرد