گنجور

 
نظامی

چنین گفت آن سخن‌گوی کهن‌زاد

که بودش داستان‌های کهن یاد

که چون شد ماه کسری در سیاهی

به هرمز داد تخت پادشاهی

جهان‌افروز هرمز داد می‌کرد

به داد خود جهان آباد می‌کرد

همان رسم پدر بر جای می‌داشت

دهش بر دست و دین بر پای می‌داشت

نسب را در جهان پیوند می‌خواست

به قربان از خدا فرزند می‌خواست

به چندین نذر و قربانش خداوند

نرینه داد فرزندی، چه فرزند!

گرامی دُری از دریای شاهی

چراغی روشن از نور الهی

مبارک‌طالعی فرخ‌سریری

به طالع تاج‌داری تخت‌گیری

پدر در خسروی دیده تمامش

نهاده خسرو‌ِ پرویز نامش

از آن شد نام آن شه‌زاده پرویز

که بودی دایم از هر کس پر آویز

گرفته در حریرش دایه چون مشک

چو مروارید تَر در پنبهٔ خشک

رُخی از آفتاب اندوه‌کش‌تر

شکر خندیدنی از صبح خوش‌تر

چو میلِ شِکّرش در شیر دیدند

به شیر و شِکّرش می‌پروریدند

به بزم شاهش آوردند پیوست

بسان دسته‌گل دست بر دست

چو کار از مهد با میدان فتادش

جهان از دوستی در جان نهادش

به هر سالی که دولت می‌فزودش

خرد تعلیم دیگر می‌نمودش

چو سالش پنج شد در هر شگفتی

تماشا کردی و عبرت گرفتی

چو سال آمد به شش چون سرو می‌رست

رسوم شش جهت را باز می‌جست

چنان مشهور شد در خوب‌رویی

که مطلق یوسف مصر است گویی

پدر ترتیب کرد آموزگارش

که تا ضایع نگردد روزگارش

بر این گفتار بر بگذشت یک چند

که شد در هر هنر خسرو هنرمند

چنان قادر سخن شد در معانی

که بحری گشت در گوهرفشانی

فصیحی کاو سخن چون آب گفتی

سخن با او به اصطرلاب گفتی

چو از باریک‌بینی موی می‌سفت

به باریکی سخن چون موی می‌گفت

پس از نه سالگی مکتب رها کرد

حساب جنگ شیر و اژدها کرد

چو بر ده سالگی افکند بنیاد

سَرِ سی‌سالگان می‌داد بر باد

به سر پنجه شدی با پنجهٔ شیر

ستونی را قلم کردی به شمشیر

به تیر از موی بگشادی گره را

به نیزه حلقه بربودی زره را

در آن آماج کاو کردی کمان باز

ز طبل زُهره کردی طبلک باز

کسی کاو ده کمان حالی کشیدی

کمانش را به حمالی کشیدی

ز دَه دشمن کمندش خام‌تر بود

ز نُه قبضه خدنگش تام‌تر بود

بُدی گر خود بُدی دیو سپیدی

به پیش بید‌برگش برگ‌ِ بیدی

چو برق نیزه را بر سنگ راندی

سنان در سینهٔ خارا نشاندی

چو عمر آمد به حد چارده سال

بر آمد مرغ دانش را پر و بال

نظر در جستنی‌های نهان کرد

حساب نیک‌وبدهای جهان کرد

بزرگ‌امّید نامی بود دانا

بزرگ‌امّید از عقل و توانا

زمین جوجو شده در زیر پایش

فلک را جو به جو پیموده رایش

به دست آورده اسرار نهانی

کلید گنج‌های آسمانی

طلب کردش به خلوت شاه‌زاده

زبان چون تیغ هندی برگشاده

جواهر جست از آن دریای فرهنگ

به چنگ آورد و زد بر دامنش چنگ

دل روشن به تعلیمش برافروخت

وزو بسیار حکمت‌ها در آموخت

ز پرگار زحل تا مرکز خاک

فرو خواند آفرینش‌های افلاک

به اندک عمر شد دریا درونی

به هر فنی که گفتی ذو فنونی

دل از غفلت به آگاهی رسیدش

قدم بر پایهٔ شاهی رسیدش

چو پیدا شد بر آن جاسوس اسرار

نهانی‌های این گردنده پرگار

ز خدمت خوش‌ترش نامد جهانی

نبودی فارغ از خدمت زمانی

جهان‌دار از جهانش دوستر داشت

جهان چبود ز جانش دوستر داشت

ز بهر جان درازیش از جهان شاه

ز هر دستی درازی کرد کوتاه

منادی را ندا فرمود در شهر

که وای آن کس که او بر کس کند قهر

اگر اسبی چرد در کشت‌زاری

و گر غصبی رود بر میوه‌داری

و گر کس روی نامحرم ببیند

همان در خانهٔ ترکی نشیند

سیاست را ز من گردد سزاوار

بر این سوگند‌هایی خورد بسیار

چو شه در عدل خود ننمود سستی

پدید آمد جهان را تن‌درستی

خرابی داشت از کار جهان دست

جهان از دست‌کار این جهان رست