گنجور

 
نظامی

ملک عزم تماشا کرد روزی

نظرگاهش چو شیرین دل‌فروزی

کسی را کآن چنان دل‌خواه باشد

همه جایی تماشاگاه باشد

ز سبزه یافتند آرام‌گاهی

که جز سوسن نرست از وی گیاهی

در آن صحن بهشتی جای کردند

ملک را بارگه بر پای کردند

کنیزان و غلامان گرد خرگاه

ثریاوار گرد خرمن ماه

نشسته خسرو و شیرین به یک جای

ز دور آویخته دوری به یک پای

صراحی‌های لعل از دست ساقی

به خنده گفت «باد این عیش باقی»

شراب و عاشقی هم‌دست گشته

شهنشه زین دومی سرمست گشته

بر آمد تندشیری بیشه‌پرورد

که از دنبال می‌زد بر هوا گرد

چو بدمستان به لشگرگه در افتاد

و زو لشگر به یکدیگر برافتاد

فراز آمد به گرد بارگه تنگ

به تندی کرد سوی خسرو آهنگ

شه از مستی شتاب آورد بر شیر

به یکتا پیرهن بی‌دِرع و شمشیر

کمان‌کش کرد مُشتی تا بناگوش

چنان بر شیر زد کز شیر شد هوش

بفرمودش پس آن گه سر بریدن

ز گردن پوستش بیرون کشیدن

و زآن پس رسم شاهان شد که پیوست

بود در بزم‌گه‌شان تیغ در دست

اگر چه شیر‌پیکر بود پرویز

ملک بود و ملک باشد گران‌خیز

ز مستی کرد با شیر آن دلیری

که نام مستی آمد شیرگیری

به دست‌آویز شیر افکندن شاه

مجال دست‌بوسی یافت آن ماه

دهان از بوسه چون جلاب تر کرد

ز بوسه دست شه را پر شکر کرد

ملک بر تنگ شکر مُهر بشکست

که شکر در دهان باید نه در دست

لبش بوسید و گفت این انگبین است

نشان دادش که جای بوسه این است

نخستین پیک بود آن شکرین جام

که از خسرو به شیرین برد پیغام

اگر چه کرد صد جام دگر نوش

نشد جام نخستینش فراموش

میی کاول قدح جام آورَد پیش

ز صد جام دگر دارد بها بیش

می اول جام صافی‌خیز باشد

به آخر جام دردآمیز باشد

گلی کاول برآرد طرف جویش

فزون باشد ز صد گل‌زار بویش

دُری کاول شکم باشد صدف را

ز لؤلؤ بشکند بسیار صف را

ز هر خوردی که طعم نوش دارد

حلاوت بیش‌تر سرجوش دارد

دو عاشق چون چنان شربت چشیدند

عنان پیوسته از زحمت کشیدند

چو یکدم جای خالی یافتندی

چو شیر و می بهم بشتافتندی

چو دزدی کاو به گوهر دست یابد

پس آن‌گه پاسبان را مست یابد

به چشمی پاس دشمن داشتندی

به دیگر چشم ریحان کاشتندی

چو فرصت در کشیدی خصم را میل

ربودندی یکی بوسه به تعجیل

صنم تا شرمگین بودی و هشیار

نبودی بر لبش سیمرغ را بار

در آن ساعت که از می مست گشتی

به بوسه با ملک هم‌دست گشتی

چنان تنگش کشیدی شه در آغوش

که کردی قاقُمش را پرنیان‌پوش

ز بس کز گاز نیلش در کشیدی

ز برگ گل بنفشه بردمیدی

ز شرم آن کبودی‌هاش بر ماه

که مه را خود کبود آمد گذرگاه

اگر هشیار اگر سرمست بودی

سپیدآبش چو گل بر دست بودی