گنجور

 
نظامی

چو شیرین را ز قصر آورد شاپور

ملک را یافت از میعادگه دور

فرود آوردش از گل‌گون رهوار

به گل‌زار مهین‌بانو دگر بار

چمن را سرو داد و روضه را حور

فلک را آفتاب و دیده را نور

پرستاران و نزدیکان و خویشان

که بودند از پی شیرین پریشان

چو دیدندش زمین را بوسه دادند

زمین گشتند و در پایش فتادند

بسی شکر و بسی شکرانه کردند

جهانی وقف آتش‌خانه کردند

مهین‌بانو نشاید گفت چون بود

که از شادی ز شادروان برون بود

چو پیری کو جوانی باز یابد

بمیرد زندگانی باز یابد

سرش در بر گرفت از مهربانی

جهان از سر گرفتش زندگانی

نه چندان دل‌خوشی و مهر دادش

که در صد بیت بتوان کرد یادش

ز گنج خسروی و ملک شاهی

فدا کردش که می‌کن هر چه خواهی

شکنج شرم در مویش نیاورد

حدیث رفته بر رویش نیاورد

چو می‌دانست کآن نیرنگ‌سازی

دلیلی روشن است از عشق‌بازی

دگر کز شه نشان‌ها بود دیده

و زآن سیمین‌بران لَختی شنیده

سر خم بر می جوشیده می‌داشت

به گل خورشید را پوشیده می‌داشت

دلش می‌داد تا فرمان پذیرد

قوی‌دل گردد و درمان پذیرد

نوازش‌های بی‌اندازه کردش

همان عهد نخستین تازه کردش

همان هفتاد لعبت را بدو داد

که تا بازی کند با لعبتان شاد

دگر ره چرخ لعبت‌باز دستی

به بازی برد با لعبت‌پرستی

چو شیرین باز دید آن دختران را

ز مه پیرایه داد آن اختران را

همان لهو و نشاط اندیشه کردند

همان بازار پیشین پیشه کردند