هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۸
یار آمد و من طاقت دیدار ندارم
از خود گله ای دارم و از یار ندارم
شادم که: غم یار ز خود بی خبرم کرد
باری، خبر از طعنه اغیار ندارم
گفتم: چو بیایی، غم خود با تو کنم شرح
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۹
عمر رفته است و کنون آفت جانی دارم
گشته ام پیر، ولی عشق جوانی دارم
چاره ساز دل و جان همه بیمارانی
چاره ای ساز، که من هم دل و جانی دارم
کاش! چون لاله، دل تنگ مرا بشکافی
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۰
هر زمان بر صف خوبان بتماشا گذرم
چون رسم پیش تو نتوانم از آنجا گذرم
دارم آن سر که: بسودای تو بازم سر خویش
سر چه کار آید؟ اگر زین سر و سودا گذرم
زان خط سبز و لب لعل گذشتن نتوان
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۱
خواهم که: بزیر قدمت زار بمیرم
هر چند کنی زنده، دگر بار بمیرم
دانم که: چرا خون مرا زود نریزی
خواهی که بجان کندن بسیار بمیرم
من طاقت نادیدن روی تو ندارم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۲
بخاک من گذری کن، چو در وفای تو میرم
که زنده گردم و بار دگر برای تو میرم
نهادم از سر خود یک بیک هوی و هوس را
همین بود هوس من که: در هوای تو میرم
دل از جفای تو خون شد، روا مدار که عمری
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۳
پس از عمری، که خود را بر سر کوی تو اندازم
ز بیم غیر، نتوانم نظر سوی تو اندازم
پس از چندی که ناگه دولت وصل اتفاق افتد
چه باشد گر توانم دیده بر روی تو اندازم؟
نبینم ماه نو را در خم طاق فلک هرگز
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۴
مگو افسانه مجنون، چو من در انجمن باشم
ازو، باری، چرا گوید کسی؟ جایی که من باشم
کسی افسانه درد مرا جز من نمی داند
از آن دایم من دیوانه با خود در سخن باشم
رو، ای زاهد، که من کاری ندارم غیر می خوردن
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۵
اگر خوانی درونم، بنده این خاندان باشم
وگر رانی برونم، چون سگان بر آستان باشم
ندانم بنده روی تو باشم یا سگ کویت؟
بهر نوعی که می خواهی، بگو، تا آن چنان باشم
چه سگ باشم؟ که آیم استخوانی خواهم از کویت
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۶
چو بخت نیست که شایسته وصال تو باشم
بصبر کوشم و خرسند با خیال تو باشم
بعشوه زلف گشودی، بچهره خال فزودی
اسیر زلف تو گردم، غلام خال تو باشم
کمال فضل بتحصیل عاشقیست، خوش آن دم
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۷
تا عمر بود، در هوس روی تو باشم
در خاک شوم، خاک سر کوی تو باشم
فردای قیامت نروم جانب طوبی
در سایه سرو قد دلجوی تو باشم
خوش آنکه زبان از پی دشنام برآری
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
مرا چه زهره که گویم: غلام روی تو باشم؟
سگ غلام غلام سگان کوی تو باشم
اگر به سوی تو گاهی کنم ز دور نگاهی
هنوز بر حذر از نازکی خوی تو باشم
چو سر عشق تو گفتن میان خلق نشاید
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۹
یار گفت: از ما بکن قطع نظر، گفتم: به چشم!
گفت: قطعا هم مبین سوی دگر، گفتم: به چشم!
گفت: یار از غیر ما پوشان نظر، گفتم: به چشم!
وانگهی دزدیده در ما مینگر، گفتم: به چشم!
گفت: با ما دوستی میکن به دل، گفتم: به جان!
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۰
من که باشم که می لعل بآن ماه کشم؟
بگذارید که حسرت خورم و آه کشم
بس که دریافت مرا لذت خونخواری عشق
دل نخواهد که: دگر باده دلخواه کشم
تا کند سوی من از راه ترحم نظری
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۱
چون قامت آن سرو سهی کرد هلاکم
سروی بنشانید، روان، بر سر خاکم
رفتی و دلم چاک شد از دست تو دلبر
باز آ و قدم رنجه نما در دل چاکم
گفتی که: هلاکت کنم از ناز و کرشمه
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۲
مشکل که رود داغت هرگز ز دل چاکم
تا لاله مگر روزی سر بر زند از خاکم
هر روز بخون ریزم آیی و رقیب از پی
زان واقعه خوشحالم، زین واسطه غمناکم
ای ترک شکار افگن، شمشیر مکش بر من
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۳
گر بخاکم گذرد یوسف گل پیرهنم
بوی پیراهن یوسف شنوند از کفنم
بفراق تو گرفتار ترم روز بروز
کس باین روز گرفتار مبادا که منم!
کوه غم گشتم و هر لحظه کنم سینه خویش
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۴
هر شبی گویم که: فردا ترک این سودا کنم
باز چون فردا شود امروز را فردا کنم
چون مرا سودایت از روز نخستین در سرست
پس همان بهتر که آخر سر درین سودا کنم
ای خوشا! کز بیخودیها سر نهم بر پای او
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۵
خود را نشان ناوک بد خوی خود کنم
رویش، بدین بهانه، مگر سوی خود کنم
هر موی من هزار زبان باد در غمش
تا من حکایت از غم یک موی خود کنم
تا در حریم کوی تو پهلو نهاده ام
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۶
با تو خواهم شرح غمهای دل محزون کنم
لیک از خوی تو میترسم، ندانم چون کنم؟
چند دارم در فراقش حالت نزع روان؟
کاشکی! یکبارگی جان را ز تن بیرون کنم
من به این دل بس نمیآیم، ندانم چاره چیست؟
[...]
هلالی جغتایی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۷
دل را ز چاک سینه توانم برون کنم
غم را ز دل برون نتوان کرد، چون کنم؟
خواهم ز دل برون کنم این درد را ولی
در جان درون شود اگر از دل برون کنم
هر محنت از تو موجب چندین محبتست
[...]