بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۵
عبرتیکوتا لب از هذیان به هم دوزد مرا
موج اینگوهر نمیدانم چه پهلو زد مرا
عمرها شد آتشم افسرده است ما نفس
خندهها بسیارکردیمگریه آموزد مرا
زان همهحسرت کهحرمان باغبارم بردهاست
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵
ز بادهایست به بزم شهود، مستی ما
که کرد رفع خمار شراب هستی ما
بگو به شیخ که ز کفر تا به دین فرق است
ز خودپرستی تو تا به میپرستی ما
زدیم دست به دامان عشق از همه پیش
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۳۳
به روی عالمآرا گر نقاب زلف درپیچد
بیاض صفحهٔ کافور را در مشک تر پیچد
گهی چون طفل اشکمن درآغوش نگه غلتد
گهی چون سبزهٔ مژگان به دامان نظر پیچد
اگر گویم ز زلف خود رهایی ده دل ما را
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۳۵
تو شمشیر حقی هر کس ز غفلت با تو بستیزد
همان د رکاسه ی سر خون او را گردنش ریزد
به هرجا در رسد آوازهٔ کوس ظفر جنگت
همهگر شیر باشد زهرهاش چونآب میریزد
غبار موکبت هرجا نماید غارت آهنگی
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۱۶۹
صبح شو ایشبکه خورشید مناکنون میرسد
عید مردم گو برو عید من اکنون میرسد
بعد از اینم بیدماغ یاس نتوان زیستن
دستگاه عیش جاوید من اکنون میرسد
میروم در سایهاش بنشینم و ساغرکشم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۷۱
یاد تو آتشی است که خامش نمیشود
حق نمک چو زخم فرامش نمیشود
زین اختلاطها که مآلش ندامت است
خوشدل همان کسی که دلش خوش نمیشود
بوی کباب مجلس تنهاییام خوش است
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۷۹۷
کشت عاشق که دهد داد گیاه خشکش
موی چینیست رگ ابر سیاه خشکش
بیسخا گردن منعم چه کمال افرازد
سر خشکیست که آتش به کلاه خشکش
سر به غفلت مفرازید ز آه مظلوم
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۴۳
ز خورشید جمالش تا عرق سازد عیان انجم
بهگردون میشود در دیدهٔ حیرت نهان انجم
سر زلفش ز دستم رفت اشکم ریخت از مژگان
که چون شب بگذرد ریزد ز چشم آسمان انجم
اسیر حلقهٔ بیتابی شوقکه میباشد
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۲۲۸
نه گردون بلندی نی زمین پستی خویشم
چو شمع از پای تا سر پشت پای هستی خویشم
نوا سنج چه مضراب است ساز فرصتم یارب
که دارد تا جبین غرق عرق تردستی خویشم
نفس هرگام مینا میزند بر سنگ میگوید
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴۱
اشکم ز بیقراری زد بر دَرِ چکیدن
افتادن است آخر اطفال را دویدن
از تیغِ مرگْ عاشق رنگ بقا نبازد
عمر دوباره گیرد چون ناخن از بریدن
فقر است و نقد تمکین، جاه است و موج خفّت
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۶۱
نه اینجا سبحه ره دارد نه زنار
تو دیرستان ناز خود پرستی
تحیر چشم بند سحرکاریست
بهار بینشانی گل به دستی
دربغا رمز خورشیدت نشد فاش
[...]
بیدل دهلوی » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۷۱۴
نگه از مستی چشم تو با ساغر کند بازی
حیا از رنگ تمکین تو با گوهر کند بازی
اگر بیند هجوم خط به دور شکّر لعلش
ز حسرت مور جوهر در دم خنجر کند بازی
به دوران تو گردون مهرهٔ سیاره میچیند
[...]