فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴
اگر فضل خدای ما بجنبش جا دهد ما را
بعشق او دهیم از جان و دل فردوس اعلا را
بآب چشم و رنگ زرد و داع بندگی بر دل
که در کاراست ما را نیست حاجت حقتعالی را
بود تاویل این مصراع حافظ آنچه من گفتم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳
یک نفس بی یاد جانان برنمیآید مرا
ساعتی بی شور و مستی سرنمیآید مرا
سر به سر گشتم جهان را خشک و تر دیدم بسی
جز جمال او به چشمم تر نمیآید مرا
هم محبت جان ستاند، هم محبت جان دهد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۷
بررهگذر نفحهٔ یار است دل ما
خرّم تر از ایام بهار است دل ما
از غیب رسد قافلهٔ تازه بتازه
آن قافله را راهگذار است دل ما
روشنتر از آئینه و آب و مه و مهر است
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۳۸
یا رب بریز شهد عبادت بکام ما
ما را زما مگیر بوقت قیام ما
تکبیر چون کنیم مجال سوی مده
در دیدهٔ بصیرت والا مقام ما
ابلیس را به بسمله بسمل کن و بریز
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۲
لب برلبم نه ساقیا تا جان فشانم مست مست
این باقی جان گوبرو آن جان باقی هست هست
چشمان مستت را مدام مستان چشم تو غلام
چشمان مستت می بدست مستان چشمش می پرست
هم چشم مستت فتنه جوهم مست چشمت فتنه خو
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۹۵
صحرا وباغ و خانه ندانم کجا خوش است
هرجا خیال روی تو باشد مرا خوش است
در دوزخ ار خیال توام همنشین بود
یاد بهشت می نکنم بس که جا خوشست
غمخوار گومباش غمین از بلای ما
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۰۸
جمال یار که پیوست بی قرار خود است
چه در قفا و چه در جلوه در قرار خود است
همیشه واله نقش و نگار خویشتن است
مدام شیفتهٔ زلف تا بدار خود است
هم اوست آینه هم شاهد است و هم مشهود
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۲
عشق در راه طلب راهبر مردانست
وقت مستی و طرب بال و پر مردانست
سفر آن نیست که از مصر ببغداد روی
رفتن از جان سوی جانان سفر مردانست
ظفر آن نیست که در معرکه غالب گردی
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۴۴
هر چه در عالم بود او راست مغز و پوست
مغز او معلای او صورت او پوست پوست
صورت ار چه شد هویدا لیک سر تا پا قفاست
معنی ارچه شد نهان لیکن سراسر روست روست
معنی هر چیز تسبیح خدا و حمد او
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۸
بیا بیا که مرا با تو ماجرائی هست
مرو مرو که ترا نیز مدعائی هست
بیا بیا که هنوزم نفس درآمدنست
ببار بر سر من گردگر بلائی هست
بکش بکش که نهم خنجر ترا گردن
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۵۹
ما را با دوست آشنائیست
از دل روش روشنائیست
در صورت اگر چه بس حقیریم
ما را بر دو کون پادشاهیست
آنکس که ز شهر ماست داند
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۲
رفتار آشوب بالا قیامت
رفتار سر کن بنما قیامت
پیدا شدی شد خورشید پنهان
پنهان شدی شد پیدا قیامت
این رستخیزی کامروز ماراست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۱۹۶
دلی که عشق ندارد وجود اوست عبث
چو پرتوی ندهد شمع دور اوست عبث
وجود خلق برای پرستش حقست
کسی که حق نپرستد وجود اوست عبث
کسی که سود و زیانش نه در ره عشق است
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۰۲
داغ دل عاشقان می نپذیرد علاج
درد و غم جاودان می نپذیرد علاج
آتش دل را کجا بحر کفایت کند
سوز دل عاشقان می نپذیرد علاج
هر که به اخلاص تر او خطرش بیشتر
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۰
چشم او کرد بقتلم تصریح
نگهش کرد بعفوم تملیح
سوی من کرد نگاه گرمی
که در آن بود بوصلش تلویح
کرد مژگانش اشارت با لب
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۳
نعیمی یا جحیمی جنتی ای عشق یا دوزخ
شوی گاهی بهشت من شوی گاهی مرا دوزخ
چه روی دوست بنمائی بهشت آنجا چه بنماید
چه سوزی در فراق او دلمرا حبذا دوزخ
گشائی چون در وصلم بهشت نقد می بینم
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۵
کاش از جانان رسد پیغام تلخ
تا کسی شیرین کند زان کام تلخ
از لب چون شکرت ای کان لطف
سخت شیرینست آن دشنام تلخ
مستی من چون لب شیرین تست
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۱۶
تا کی ز صلاح من و زهد تو بگویند
ای کاش برین شهرت بیاصل بمویند
تا کی چمن طاعت ما خوش بنماید
زین باغ ملائک گل اخلاص ببویند
بر نامه ما چند نویسند گناهان
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۲
بر دل و جان رواست درد در سروتن چراست درد
تا که رسد ز تن بجان تا نپرد تمام مرد
میرسد از بدن بجان میکشد این بسوی آن
گر بتنست و گر بجان هر چه بود سزاست درد
مغز ز پوست میکشد هر دو بدوست میکشد
[...]
فیض کاشانی » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۳۳
حاشا که مداوای من از پند توان کرد
دیوانه به افسانه خردمند توان کرد
شور از سر مجنون به نصیحت نشود کم
ای لیلیش افزون بشکر خند توان کرد
پنهان نتوان داشت جنون در دل عاشق
[...]