گنجور

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۱

 

هم مصلحت نبینی رویی به ما نمودن

زایینهٔ دل ما زنگار غم زدودن

زانجا که روی کارست خورشید آسمان را

با روی تو چه رویست جز بندگی نمودن

بر چیست این تکبر وین را همی چه خوانند

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۲

 

آتش ای دلبر مرا بر جان مزن

در دل مسکین من دندان مزن

شرط و پیمان کرده‌ای در دوستی

دوستی کن شرط بر پیمان مزن

هجر و وصلت درد و درمان منست

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۳

 

به عمری آخرم روزی وفا کن

به بوسی حاجتم روزی روا کن

جفا کن با من آری تا توانی

تو همچون روزگار آری جفا کن

به رنجم از تو رنجم را شفا باش

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۴

 

ای بت یغما دلم یغما مکن

شادمان جان مرا شیدا مکن

روی خوب از چشم من پیدا مدار

راز پنهان مرا پیدا مکن

ملک زیبایی مسلم شد ترا

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۵

 

ز من چهرهٔ خویش پنهان مکن

جهان بر دل من چو زندان مکن

سلامی که می‌گفته‌ای تاکنون

اگر بیشتر نیست کم زان مکن

اگر در دل تو مسلمانی است

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۶

 

روی خوب خویش را پنهان مکن

دل به دست تست قصد جان مکن

حجرهٔ بیداد آبادان مخواه

خانهٔ صبر مرا ویران مکن

هر زمان گویی بریزم خون تو

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۷

 

شرم دار آخر جفا چندین مکن

قصد آزار من مسکین مکن

پایی از غم در رکاب آورده‌ام

بیش از این اسب جفا را زین مکن

در غم ماه گریبانت مرا

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۸

 

ز من برگشتی ای دلبر دریغا روزگار من

شکستی عهد من یکسر دریغا روزگار من

دلم جفت عنا کردی به هجرم مبتلا کردی

وفا کردم جفا کردی دریغا روزگار من

دلم در عشق تو خون شد خروش من به گردون شد

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۴۹

 

ای باد صبحدم خبری ده ز یار من

کز هجر او شدست پژولیده کار من

او بود غمگسار من اندر همه جهان

او رفت و نیست جز غم او غمگسار من

بی‌کار نیستم که مرا عشق اوست کار

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۰

 

چو کرد خیمهٔ حسنت طناب خویش مکین

خروش عمر برآمد ز آسمان و زمین

جهانیان همه واله شدند و می‌گفتند

یکی که: کو تن و جان؟ و یکی که: کو دل و دین؟

شگفت ماندم در بارگاه دولت تو

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۱

 

ایمن ز عارض تو این خط سیاه تو

گویی که به روم آمد از زنگ سپاه تو

بر غبغب چون سیمت از خط سیه گویی

مشک است طرازنده بر طرهٔ ماه تو

تا ابر ترا دیدم بر گرد مه روشن

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۲

 

ای قبای حسن بر بالای تو

مایهٔ خوبی رخ زیبای تو

یاد زلفت برد آب روی صبر

آتش غم گشت خاک پای تو

صد هزاران دل به غوغا برده‌ای

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۳

 

ترک من ای من سگ هندوی تو

دورم از روی تو دور از روی تو

بر لب و چشمت نهادم دین و دل

هر دو بر طاق خم ابروی تو

من به گردت کی رسم چون باد را

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۴

 

ای جان من به جان تو کز آرزوی تو

هست آب چشم من همه چون آب جوی تو

ای من غلام آن خم گیسوی مشکبوی

افتاده در دو پای تو از آرزوی تو

هر شب خیال روی تو آید به پیش من

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۵

 

جرم رهی دوستی روی تو

آفت سودای دلش موی تو

دل نفس عشق تو تنها زند

در همه دلها هوس روی تو

ناوک غمزه مزن آندان که او

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۶

 

ای مردمان بگویید آرام جان من کو

راحت‌فزای هر کس محنت‌رسان من کو

نامش همی نیارم بردن به پیش هر کس

گه گه به ناز گویم سرو روان من کو

در بوستان شادی هر کس به چیدن گل

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۷

 

ای برده دل من و جفا کرده

بافرقت خویشم آشنا کرده

آخر به جفا مرا بیازردی

در اول دوستی وفا کرده

روی از تو بتا چگونه گردانم

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۸

 

ای ایزد از لطافت محضت بیافریده

واندر کنار رحمت و لطفت بپروریده

لعلت به خنده توبهٔ کروبیان شکسته

جزعت به غمزه پردهٔ روحانیان دریده

بر گلبن اهل چو تو یک شاخ ناشکفته

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۵۹

 

ای رخت رشک آفتاب شده

آفتاب از رخت به تاب شده

آفتابیست آن دو عارض تو

زلف تو پیش او نقاب شده

زود بینم ز تیر غمزهٔ تو

[...]

انوری
 

انوری » دیوان اشعار » غزلیات » غزل شمارهٔ ۲۶۰

 

هرگز از دل خبر نداشته‌ای

بر دلم رنج از آن گماشته‌ای

سپر افکنده آسمان تا تو

رایت جور برافراشته‌ای

که خورد بر ز تو که تو هرگز

[...]

انوری
 
 
۱
۱۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۷۴
sunny dark_mode