فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۱
در میکده گر رند قدح نوش نبودیم
همچو خم می اینهمه در جوش نبودیم
یک صبح نشد شام که در میکده عشق
از نشئه می بیخود و مدهوش نبودیم
از جور خزانیم زبان بسته وگرنه
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۲
دیشب از غم تا سحرگه آه سردی داشتم
آه سردی داشتم آری که دردی داشتم
سرخ روئی یافتم از دولت بیدار چشم
ورنه پیش از اشکباری رنگ زردی داشتم
زورمندی بین که تنها پهلوان عشق بود
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۳ - تحت نظر بودن پس از مراجعت از اروپا
فصل گل چو غنچه، لب را از غم زمانه بستم
از سرشک لاله رنگم، در چمن به خون نشستم
ای شکسته بال بلبل، کن چو من فغان و غلغل
تو الم چشیده هستی، من ستمکشیده هستم
تا قلم نگردد آزاد، از قلم نمیکنم یاد
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۴ - در زندان قصر
ترسم ای مرگ نیایی تو و من پیر شوم
وین قدر زنده بمانم که ز جان سیر شوم
آسمانا ز ره مهر مرا زود بکش
که اگر دیر کشی پیر و زمینگیر شوم
جوهرم هست و برش دارم و ماندم به غلاف
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۵
از پی دیوانگی تا آستین بالا زدیم
همچو مجنون خیمه را در دامن صحرا زدیم
زندگانی بهر ما چون غیر دردسر نداشت
بر حیات خود به دست مرگ پشت پا زدیم
تا به مژگان تو دل بستیم در میدان عشق
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۶
ز خودآراییِ تن جامهٔ جان چاک میخواهم
ز خونافشانیِ دل دیده را نمناک میخواهم
دل از خونسردیِ نوباوگانِ کاوه پرخون شد
شقاوتپیشهای خونریز چون ضحّاک میخواهم
چو از بالا نشستن آبرومندی نشد حاصل
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۷
ما مست و خراب از می صهبای الستیم
خمخانه تهی کرده و افتاده و مستیم
با طره دلبند تو کردیم چو پیوند
پیوند ز هر محرم و بیگانه گسستیم
از سبحه صد دانه ارباب ریا به
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۸
ما خیل گدایان که زر و سیم نداریم
چون سیم نداریم ز کس بیم نداریم
شاهنشه اقلیم بقائیم بباطن
در ظاهر اگر افسر و دیهیم نداریم
دنیا همه مال همه گر هست چرا پس
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۶۹
سر خط عاشقی را روز الست دادم
ننهاده پا در این راه سر را ز دست دادم
تو با کمان ابرو دل را نشانه کردی
من هم به دست و تیرت، جان ناز شست دادم
عیبم مکن بسستی کز حربه درستی
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۰
به باد روی گلی در چمن چو ناله کنم
هزار خون به دل داغدار لاله کنم
ز بس که خون به دلم کرده دست ساقی دهر
مدام خون عوض باده در پیاله کنم
به جد و جهد اگر عقدههای چین شد باز
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۱
بس به نام عمر مرگ هولناکی دیدهام
هر نفس این زندگانی را هلاکی دیدهام
زندگی خواب است و در آن خواب عمری از خیال
مردم از بس خوابهای هولناکی دیدهام
بود آن هم دامن پرخون صحرای جنون
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۲
بستهٔ زنجیر بودن هست کارِ شیر و من
خونِ دل خوردن بُوَد از جوهرِ شمشیر و من
راستی گر نیستم با شیر از یک سلسله
پس چرا در بند زنجیریم دائم شیر و من
با دلِ سوراخ شب تا صبح گرمِ نالهایم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۳
گر خدا خواهد بجوشد بحر بیپایان خون
میشوند این ناخدایان غرق در طوفان خون
با سرافرازی نهم پا در طریق انقلاب
انقلابی چون شوم، دست من و دامان خون
خیل دیوان را به دیوانخانه دعوت میکنم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۴
از جور چرخ کجروش، وز دست بخت واژگون
دارم دل و چشمی عجب، این جای غم آن جوی خون
دوش از تصادف، شیخ و من، بودیم در یک انجمن
کردیم از هر در سخن، او از جنان، من از جنون
از اشک خونین دلخوشم، وز آه دل منت کشم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۵
تا چند هوسرانی، دندان هوس بشکن
بگذر ز گران جانی زندان نفس بشکن
تو مرغ سلیمانی از چیست بزندانی؟
با بال و پرافشانی ارکان قفس بشکن
گوید چو بدت نادان او را بخوشی برخوان
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۶
ای توده دست قدرت از آستین برون کن
وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن
از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل
از انقلاب کامل خود را غریق خون کن
با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۷
تا در خم آن گیسو چین و شکن افتاده
بس بند و گره ز آن چین در کار من افتاده
در مسلک آزادی ما را نبود هادی
جز آنکه در این وادی خونین کفن افتاده
شادم که در این عالم از حرص بنی آدم
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۸
خوبرویان که جگر گوشه نازند همه
پی آزار دل اهل نیازند همه
سوخت پروانه گر از شمع به ما روشن کرد
که رخ افروختگان دوست گدازند همه
بر سر زهد فروشان جهان پای بکوب
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
زین قیامی که تو با آن قد و قامت کردی
در چمن راستی ای سرو قیامت کردی
آخر ای غم تو چه دیدی ز دلم کز همه جا
رخت بستی و در این خانه اقامت کردی
قطره قطره شدی از دیده برون در شب هجر
[...]
فرخی یزدی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۸۰ - در زندان قصر
ریز بر خاک فنا ای خضر آب زندگی
من ندارم چون تو این اندازه تاب زندگی
دفتر عمر مرا ای مرگ سرتاپا بشوی
پاک کن با دست خود ما را حساب زندگی
خواب من خواب پریشان خورد من خون جگر
[...]