گنجور

 
فرخی یزدی

ای توده دست قدرت از آستین برون کن

وین کاخ جور و کین را تا پایه سرنگون کن

از اشک و آه ای دل کی می بری تو حاصل

از انقلاب کامل خود را غریق خون کن

با صد زبان حقگو لب بند از هیاهو

در پنجه غم او خود را چو من زبون کن

چون کوهکن به تمکین بسپار جان شیرین

وز خون خویش رنگین دامان بیستون کن

با فکر بکر عاقل آسان نگشت مشکل

دیوانه وار منزل در وادی جنون کن

در راه عشق یاری باری چو پا گذاری

آن همتی که داری بر خویش رهنمون کن

در انتظار آن گل فریاد کن چو بلبل

آشفته زلف سنبل از اشک لاله‌گون کن

 
sunny dark_mode