گنجور

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۱

 

تا تو رفتی صحن گلشن کشت آفت دیده است

نکهت گل در هوا ابری زهم پاشیده است

گرنه طاق ابرو مردانه اش را دیده است

از خجالت خویش را محراب چون دزدیده است

شیشهٔ افلاک ترسم بیند آسیب شکست

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۲

 

کوکب به فلک زآتش پنهان که جسته است؟

این مشت شرر از دل سوزان که جسته است؟

از دل نشنیدیم بجز رایحهٔ درد

این قطرهٔ خون از سر مژگان که جسته است؟

تا دامن محشر ز تک و تاز نماند

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۳

 

چسبیده به هم گرچه لب از شهد نکاتت

دل خون شده بی گفت و شنود از حرکاتت

عمر ابدی در گروه کشتن نفس است

این کشته تواند شدن اکسیر حیاتت

ز آب در دندان تو هنگام تبسم

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۴

 

چه دور گر به زبان تو دل موافق نیست

که صبح نیز در این روزگار صادق نیست

دوا به درد کنیدم که در طبیعت دل

هوای کشور آسودگی موافق نیست

همیشه سیلی جورم نواخت بر رخ دل

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۵

 

سوختن شمع شبستان زمن آموخته است

گل ز رخسار تو افروختن آموخته است

در هوای تو سبک سیرتر از بوی گلی م

به غریبی دل ما در وطن آموخته است

بر زمین ساغر سرشار به کف غلطیدن

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۶

 

به چشم اهل دل آن اشک اعتبار نداشت

که لخت لخت جگر را به روی کار نداشت

کدام شمع در این تیره خاکدان افروخت

که تا سحر به رهش چشم انتظار نداشت

مپرس حاد دل تیره ام که از دم صبح

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۷

 

زان لب که نوشداروی جانهای خسته است

یک بوسه مومیایی این دلشکسته است

تا جلوه ای ز صحن چمن رخت بسته است

چشمی است داغ لاله که در خون نشسته است

شادی در این زمانه نباشد جدا زغم

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۸

 

اشک حسرت روشنی افزای چشم تر بس است

آبداری شمع خلوتخانهٔ گوهر بس است

دست و بازو زیب مردان هنر پرور بس است

باغ رنگین جلوهٔ طاووس بال و پر بس است

بیش از این آیینه از رشک صفایت چون کند

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۶۹

 

از روی نو خط تو دل زار من شکفت

چون نشکفد که سبزه دمید و چمن شکفت

برداشت زلف را زبناگوش او نسیم

در باغ آروزی دل یاسمن شکفت

بی او دلش زغنچه پر از خون حسرت است

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۰

 

تنها نه قلب دل نگه او شکسته است

بازار خوش نگاهی آهو شکسته است

در باغ بهر مشق ستم هر بنفشه ای

پیش خط سیاه تو زانو شکسته است

از بس سیاه مستی نازش زخود ربود

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۱

 

پیوسته ذوق باده چو خون در دل من است

گویی ز صاف و درد می آب و گل من است

از تخم عشق یار که در سینه کاشتم

برداشتن دل از دو جهان حاصل من است

افتادگی است مقصد صحرا نورد عشق

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۲

 

درویشیم به حشمت دارا برابر است

فقرم به پادشاهی دنیا برابر ا ست

آنجا که عشق شور به بحر دل افکند

یک قطرهٔ سرشک به دریا برابر است

وحشت مرا به عالم دیگر فکنده است

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۳

 

دل افروخته را آفت افسردن نیست

هر کرا زنده به عشق است غم مردن نیست

کرد گردآوری خود دلم از پهلوی صبر

کار گرداب به جز گریه فرو خوردن نیست

بر جگر گوشهٔ دل داغ اسیری مپسند

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۴

 

این ماه چارده که ترا در برابر است

حقا که پیش روی تو نادر برابر است

افشای عیب خود نکنی روبروی خلق

چون معصیت کنی که خدا در برابر است؟

آیینه خانه ای است جهان موسم بهار

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۵

 

رهزن دین و دلم آن نرگس جادو بس است

تیر روی ترکش مژگان نگاه او بس است

چشم من بر ما ضعیفان ناز آن ابرو بس است

با کمان سختی به قدر قوت بازو بس است

دل شود بیتاب تر از مهربانیهای یار

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۶

 

هر که او با قامت خم گشته غافل خفته است

بی خبر در سایهٔ دیوار مایل خفته است

گر سرپایی زنی با دست بخشش فرصت است

دولت بیدار در دامان سایل خفته است

شاهد مست خیالش ز اول شب تا سحر

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۷

 

کوکب بخت سیه روزان مدام افسرده است

خال بر رخسارهٔ سبزان چراغ مرده است

بسکه می پیچد به خود از تیره روزیهای من

شام هجران سایهٔ آن زلف برهم خورده است

سرود نوخیز تو تا بیرون خرامید از چمن

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۸

 

لعلت مرا به کام دل آب حیات ریخت

گویی خدا ز شیرهٔ جان این نبات ریخت

هنگامه ساز صد چو زلیخا و یوسف است

ته جرعه ای که حسن تو بر کاینات ریخت

نام خدا، لبت رگ ابری است درفشان

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۷۹

 

تا نقاب از عارض آن سرو چمن پیرا گرفت

لاله از شرم رخ لعلش ره صحرا گرفت

جلوه گر ز آیینهٔ نقصان شود حسن کمال

تا به سروستان شدی کار قدت بالا گرفت

در فغان چون کوهسار آمد ز درد ناله ام

[...]

جویای تبریزی
 

جویای تبریزی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۲۸۰

 

خامشی با وضع شوخ آن صنم پیوسته است

با لبش از جوش شیرینی بهم پیوسته است

حلقه های چشم ارباب نظر با یکدگر

در سر کوی تو چون نقش قدم پیوسته است

شد ترا از گریه ام چشم ترحم اشکریز

[...]

جویای تبریزی
 
 
۱
۱۲
۱۳
۱۴
۱۵
۱۶
۶۵