گنجور

 
شهریار

چو آفتاب به شمشیر شعله برخیزد

سپاه شب به هزیمت چو دود بگریزد

عروس خاوری از پرده برنیامده چرخ

همه جواهر انجم به پای او ریزد

بجز زمرد رخشنده ستاره صبح

که طوق سازد و بر طاق نصرت آویزد

شب فراق چه پرویزنی بود گردون

که ماهتاب به جز گرد غم نمی‌بیزد

به جان شکوفه صبح وصال را نازم

که غنچه دل ازو بشکفد به نام ایزد

به عشق‌های جوانانه حسرتم، آری

چگونه یاد جوانی هوس نینگیزد

متاع دلبری و حال دل سپردن نیست

وگرنه پیر از عاشقی نپرهیزد

صفای عشق و محبت گر از جوان یا پیر

به مردمی که به نامردمی نیامیزد

تو شهریار به بخت و نصیب شو تسلیم

که مرد راه به بخت و نصیب نستیزد