گنجور

 
شهریار

مایه حسن ندارم که به بازار من آیی

جان‌فروش سر راهم که خریدار من آیی

ای غزالی که گرفتار کمند تو شدم باش

تا به دام غزل افتی و گرفتار من آیی

گلشن طبع من آراسته از لاله و نسرین

همه در حسرتم ای گل که به گلزار من آیی

سپر صلح و صفا دارم و شمشیر محبت

با تو آن پنجه نبینم که به پیکار من آیی

صید را شرط نباشد همه در دام کشیدن

به کمند تو فتادم که نگهدار من آیی

نسخه شعر تر آرم به شفاخانه لعلت

که به یک خنده دوای دل بیمار من آیی

روز روشن به خود از عشق تو کردم چو شب تار

به امیدی که تو هم شمع شب تار من آیی

گفتمش نیشکر شعر از آن پرورم از اشک

که تو ای طوطی خوش‌لهجه شکر خوار من آیی

گفت اگر لب بگشایم تو بدان طبع گهربار

شهریارا خجل از لعل شکربار من آیی