فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۳۸
... ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من
چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد
بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۵۲
... روزگاریست که دور از تو فضولی همه شب
به فغان خلق جهان را به فغان می آرد
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۱۷۹
گر بند بند ما چو نی از هم جدا کنند
به زانکه در غمت ز فغان منع ما کنند
خوبان نمی کنند وفایی بعاشقان ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۰۸
... دوش کردند سکان منع فضولی ز درت
سبب اینست که با آه و فغانست امروز
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۰
... کار من از دست دل چاک گریبانست باز
گل دریده پیرهن بلبل فتاده در فغان
آن گل نورس مگر در سیر بستانست باز ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۱۳
... عمر شد آخر دلا از ناله کردن در گذر
راه چون طی گشت باید گر فغان افتد جرس
نیستم بلبل که هر ساعت سرایم بر گلی ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۳۳
... سینه ام را سوخت دل وز ناله ام پیداست این
بیشتر دارد فغان هرگه که آتش دید دف
هر طرف صف بست مژگانم بقصد خیل خواب ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۴۸
... نه از خوشیست که میل شراب دارد دل
فغان که تا شده است از بهشت وصل تو دور
مرا بآه و فغان در عذاب دارد دل
بسوز سینه فضولی نمی دهد تسکین ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۲۵۹
نه از تیری که بر دل می زنی چندین فغان دارم
سوی خود می کشی ای ناله از رشک کمان دارم ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۴
... گر غبار درگهت از چشم تر کم کرده ایم
غیر افغان نیست بر یاد سگانت کار ما
تا جدایم از درت کار دگر کم کرده ایم
تا جدایم از در جانان فضولی چون سکان
بی فغان و ناله شامی را سحر کم کرده ایم
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۰۹
... بر من ای شمع مزن خنده که سرمایه عشق
گر سرشکست و فغان من ز تو افزون دارم
من اسیر غم دل ماندم و مجنون فرسود ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۱۲
... به دور گوهر اشکم مزن از دانه در دم
فضولی نیست هر شب تا سحر غیر از فغان کارت
ترا من از سگان کوی او بیهوده نشمردم
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۵
... مانند بنایی که دهد عکس بآواز
آمد بفغان گنبد گردون ز فغانم
کی در تو رسد آه من خم شده قامت ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۳۵
... مرا شب گشت از غم چند شب را زنده دارم من
مقیم گوشه تنهاییم کارم فغان کردن
چه حالست این که دارم در کجایم در چه کارم من ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۹
... چه قد دل ستان است آن چه لعل درفشان است این
فضولی می رسد هرشب به مه فریاد و افغانت
شبی آن مه نمی پرسد چه فریاد و فغان است این
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۶
ز فلک می گذرد آه و فغانم بی تو
این چه عمر است که من می گذرانم بی تو ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۹
... بهر ظهور لطف عمیمت وسیله ای
غیر از فغان و آه نداریم یا نبی
روز جزا تویی چو شفیع گناه ما ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » غزلیات » شمارهٔ ۳۸۳
... ز غیرت باز بر من شهر را ماتم سرا کردی
مرا گفتی مکن افغان که فردا خواهمت کشتن
شب قتلست منعم از فغان کردن چرا کردی
چه بود از خاک آن در دور کردی کشتگانت را ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » رباعیات » شمارهٔ ۹۹
ابنای زمان که در جهانند همه
از جور زمانه در فغانند همه
هر یک به هوس عاشق کاری شده است ...
فضولی » دیوان اشعار فارسی » اضافات » ترکیب بند
... دم بدم خون دل از دیده روان می کردم
اشک می ریختم و آه و فغان می کردم
گره از کار دل زار بغربت نگشاد ...