گنجور

 
فضولی

ندانستم که آن ماه آن چنین راه ستم گیرد

شود سرکش ز پا افتادگان را دست کم گیرد

قدم تا چند از بار غم آن سرو خم باشد

دلم تا کی ز دست بی کسی دامان غم گیرد

ندیدم گرم خونی جز حنا کز روی یک رنگی

دم خونریزم آرد رحم دست آن صنم گیرد

ملایک در فلک گریند مردم در زمین بر من

چو عالم را فغانم با صدای زیر و بم دارد

بگردون سیل اشکم می رسد هاله مبند ای مه

که کس در رهگذار سیل خونی خانه کم گیرد

طبیبا داغ تدبیر من آن به کم نهی بر دل

نپنداری که عاشق را دل از ذوق الم گیرد

فضولی را میسر نیست ذوق دولت وصلت

همان به الفتی در کنج تنهایی به غم گیرد

 
sunny dark_mode