گنجور

 
فضولی

قد کشیدی دیده ام تیر بلا را شد هدف

جلوه کردی عنان اختیارم شد ز کف

می نهد سر هر سحر بر خاک راهت آفتاب

جای آن دارد که سر بر چرخ ساید زین شرف

آسمان را دوش ذوق ماه نو در چرخ داشت

گوشه ابرو نمودی ذوق آن شد بر طرف

غیرت لعل تو در کان لعل را در خون نشاند

آب شد از شرم دندان تو لؤلؤ در صدف

سینه ام را سوخت دل وز ناله ام پیداست این

بیشتر دارد فغان هرگه که آتش دید دف

هر طرف صف بست مژگانم بقصد خیل خواب

جلوه‌ها دارد سرشکم در میان هر دو صف

عشق ورز و جام می درکش فضولی متصل

خیز و کاری کن مکن بیهوده عمر خود تلف