کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۲۰
... نیک نامفهوم و بیش از حد پریشان گفته اند
در چمن برخاستست از سرو فریاد و فغان
تا از آن بالا حدیثی عندلیبان گفته اند ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۴۱
... نگذرد گریهام از ابر بهاران تنها
کز فلک بینو مرا آه و فغان هم گذرد
بر سر عاشق اگر سیل بلا آبد باز ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۰
... همه محرابها برند سجود
آید از زلف تو فغان دلم
همچو آهنگ سوزناک از عود ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۶۱
... آواز ما ز گریه بسیار نم کشید
عاشق دگر چگونه تواند فغان کشد
سوزد دوباره اختر برگشته کمال ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۷۷
... فریاد بر آمد ز همه خلق به بکبار
هر جا که دل خسته ز زلف تو فغان برد
لطف غزلیات کمال است که او را ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۳۹۹
... وانگه چو باد زلف ترا رایگان کشید
شبها کشی آه و فغان بر درتکمال
درویش هر چه داشت بر آن استان کشید
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۴۰۴
دل غمدیده شکایت ز غم او نکند
طالب درد فغان از الم او نکند
کیست درخور که رسد دوست به فریاد دلش ...
کمال خجندی » قصاید » شمارهٔ ۴
... نزدیک سحرگه کوس سلطان
افکند فغان به هشت طارم
بر گوشه قصر تو حمامی ...
کمال خجندی » مقطعات » شمارهٔ ۳۲
چون علاالدین ما بوقوت سماع
در فغان و خروش میآید
گوییا از حرارت انگشت ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۵۵۶
... مدعی چشم ندارد که به پا می گذرد
رفت در آه و فغان بی تو مرا عمر دراز
آه ازین عمر که بر باد هوا می گذرد ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۷۲
... دل ارز شوق رخت ناله می کند چه عجب
فغان آتش سوزان بود ز آب زلال
رخت چو ماه تمام است کی بود نقصان ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶
... چو پیچیدم غم و درد تو چیدم
فغان خود من سرگشته زین درد
رساندم بر فلک هر جا رسیدم ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۳۲
... تا دور گشتی از بر من أی انیس دل
از درد اشتیاق ز دل می کشم فغان
نا مهربانی از تو نبود انتظار من ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۸۹
... هست از آن بلندتر ناله دادخواه تو
بار چو نیست مستمع چند کنی دلا فغان
باد هواست پیش او ناله ما و آه تو ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۸۹۳
... حالی که رفت بر سر این بلا بگو
تا کوه در خروش و فغان آید از غمم
رمزی ز درد و محنت من با صدا بگو ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۲۳
ای روان گرد درت اشک روان پیوسته
به فلک بی تو مرا آه و فغان پیوسته
در چمن چون ورق عارض و رخسار تو نیست ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۴۵
... تشنه ام من تشنه خواهم یی رسن رفتن به چاه
اشک می آید روان زان نیزتر آه و فغان
می رسد گونی فلان ای دیده و دل راه راه ...
... دوستداران گو بیفشانید بادام سیاه
دوستان گویند میکن بردرش افغان کمال
چون توان کز بیم حاسد أو نتوان کرد آه
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۵۸
... تو مرغ آن حرمی دانم ای رقیب و مرا
فغان زنست که بیهوده گو چر فاخته ای
بگفتی از همه خوبان مراست روی نکو ...
کمال خجندی » غزلیات » شمارهٔ ۹۹۴
... تو سرو را دگر ای باغبان چه آب دهی
کشد دلم چو کبوتر فغان ز سختی دام
چو باز طره مشکین ز ناز تاب دهی ...
جهان ملک خاتون » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۱۵
... بار هجر تو کشیدن به سر و دوش مرا
گفتم از درد و غم عشق فغان بردارم
می کند وعده دیدار تو خاموش مرا ...