گنجور

 
سلیم تهرانی

صاحبا! سرورا! خداوندا!

ای که خلقت چو روی تو نیکوست

طبع تو گلشنی ست کاندر وی

همچو خورشید، صد گل خودروست

مگر از خلق تو صبا به چمن

برده بویی، که گل چنین خوشبوست

مجلسی کش ضمیر توست چراغ

شب درو همچو دود تنباکوست

فصل دی می رسد که از شدت

همچو شمشیر با جهان یکروست

به چمن داد ازو نسیم خبر

آب را اضطراب ازان در جوست

سرو لرزد ز بیم همچون بید

غنچه برخود ز فکر رفته فروست

حسن چون پوستین شانه زده

تنگ بر خود گرفته طره ی دوست

ید بیضا چه کار می آید

که درین فصل، دست دست سبوست

پوستینی به هم رسید مرا

به صد اندوه و محنت از دو سه پوست

من به دوشش گرفته ام از مهر

لیک او در میان دشمن و دوست،

هیچ گرمی نمی کند با من

چه کنم، پوستین من بی روست

از خزان گلشن تو ایمن باد

تا چمن را گل است و گل را بوست

 
sunny dark_mode