گنجور

 
صغیر اصفهانی

زین سرونشان یافتم آن سرونشان را

آن سرونشان نازم و این سرونشان را

زلفش بربود از من و خلقی دل و دانم

نستانم از او چون دگران من دگر آن را

چشم و مژه و ابروی او یا دو کمان‌دار

بر قصد هم آورده به کف تیر و کمان را

رفتیم پی گندم خالش من و آدم

او داد مکان از کف و من کون و مکان را

بر خلق جهان تنگ شکر جای کند تنگ

آرد به شکر خنده چو آن تنگ دهان را

در آتش رخ دانیش آن خط سیه چیست

دودیست که بنموده سیه روز جهان را

نتوان سر موئی به میان فرق نهادن

با موی بسنجی اگر آن موی میان را

برخاسته‌ام از سر جان بر سر آنم

تا سازمش ایثار به مقدم سر و جان را

آری نشود گر سر من خاک ره دوست

بر دوش کشم بهر چه این بار گرانرا

بین پایهٔ نازش چه بلند است که بر خاک

نادیده کسی سایهٔ آن سرو روان را

عیبی به وجودش نتوان یافت صغیرا

جز این که وفا نیست مر آن روح روان را

 
sunny dark_mode